رمان پارت دلی شهادت امیر رسول سوژه پیدا کرده بود امیر ماه محرم بود جلسه تشکل شد بعد متوجه شدم فردا ماموریت داریم بعد امیر :رفتیم روز عاشورا بود تو دسته بعد امیر:دیدم یکی پرچم سیاه سبز نوشته بود یا حسین ع دستش بود بعد فندک زد امیر :آقا محمد من میرم محمد :باش مراقب باش امیر :رفتم کسری : هه بعد فندک کشید جعفر:با اسلحه میزد بچه ها فرار میکرد بعد سعید فرشید شروع کردن داود فرشید اون جعفر گرفت جعفر پسره زدم امیر :گلوله ها سمتم اومد و اصابت میکرد اولی به قلب خورد دومی به دلش سومی به پهلوی امیر :درد داشتم پرچم رو ازش گرفتم دادم به مهدیار گرفت امیر از درد نشستم تنها کاری کردم تشهد خوندم از درد افتادم زمین امین :بدو رفت داداش امیر خوبی نخواب امیر بخاطر آبجی آیسان و آرزو نخواب امیر :درد داشتم امین چشم ها اشکی گفت سهیل به علی بگو آمبولانس اعزام کنه زود سهیل:باشه گفت اومد امیر : امی ن احسان ح واست به آبجی آیسان آرزو باشه امین گریه نکن داداش درد داشتم خوابم میومد امین :نخواب امیر داداش امیر آمبولانس اومد گذاشت تو رفتن سینا عمل کرد بعد وسط مشکل اومد رفت بیرون همراه امیر رضایی امین :سینا چی شد سینا :امیر شهید شد امین :چی چرا شوکه بود سینا گریه میکرد بعد مراسم شد بعد. سینا :تو فکر بود چرا اینجوری شد تغصیر منه سعید من عجولانه کردم چند روز غذا نمیخوردم فقط گریه میکردم حتی شیفت نمیرفتم سعید:سینا داداش بیا ناهار سینا :اشتها ندارم رفت پیش سینا امین بیا هر کاری میخوای بکن تغصیر منه که امیر رفت امین :نگو سینا برادر من بخاطر امام حسین ع شهید شد نذاشت پرچم بسوزه سینا مقصر نیستی احسان:آره امین راست میگه داداش سینا :تغصیر منه که عمل کردم اکه نمیکردم نمیشد حالا اون دنیا امیر چی میگه بهم امین نکن سینا به خدا امیر میخواست بخوابه از درد سینا چه جوری آخه سعید:داداش نگو نگا اینجوری از بین میری موبایل سینا زنگ خورد رضا بود سعید بیا داداش سینا :بله رضا :سینا نمیای شیفت سینا نه دلش ندارم بعد بلخره گذشت پایان رمان دلی