رمان دلی تا پای جان💓 « قسمت اول» (موقعیت اداره) محمد :مشغول برسی پرونده ها بودم تو اتاق. عکس سه نفره مون بود من عطیه و فاطمه و رسول 😊 رسول :پایین بودم سر میز کار میکردم☺️ نگران بودم بعد نه روز کامل نخوابیده بودم سینا شیفت بود. رسول :متوجه نشدم خوابم برد😴 محمد :کار برسی پرونده ها تموم شد و گزارش ها خوندم و رفتم پایین اداره خلوت فقط بچه ها شیفت شب بود رفتم سر میز رسول چیزایی میگفت🧐 رسول :نه نرو داداش محمد صحنه بد میشد 🥺 محمد :آروم صداش کردم رسول جان داداش😊 استاد رسول :یهو پریدیم یا ابلفضل سوژه کثافت یهو دور ور دیدم 😨😕 محمد :چشمم روشن استاد رسول خواب بودی 🧐 رسول:آقا محمد هواسم به سوژه بود یهو دیدم خوابم برد😕 از خستگی بعد.. محمد :خب رسول پاشو بریم خونه خسته ای 😕 رسول :نه آقا محمد من خوبم میمونم رسول :چشم چشمام می‌مالیدم میسوخت محمد :رسول سیستم خاموش کن بیا پایین منتظرت هستم ☺️ رسول :محمد صالح محمد امین چی؟ محمد :محمد امین هم شیفتش تموم میشه و محمد صالح هم الانه شیفتش رسول: باشه رسول :سیستم خاموش کردم میرفتم محمد امین نخوابی محمد امین :حواسم هست داداش داری میری😁 رسول :آره دیگه خدا حافظ رفت و رفت سر میز محمد صالح :جانم رسول :داداش نمیای؟ محمد صالح: میام یکم کارا کنم میام. رسول: باشه مراقب باش رفتم پایینو بعد رفتیم خونه محمد. محمد :در باز کردم. فاطمه:بدو رفتم، سلام بابا. بغل کردم محکم شلام ممو رشول. رسول :سلام فاطمه بوسش کردم رسول :تو فکر بودم محمد :رسول چی شده تو فکری رسول :داداش نگرانم نکنه چیزی بشه آخه کابوس دیدم سوژه بعد دور از جون چیزی شده محمد:رسول نگران نباش☺️ رسول: به این فکر میکنم اگه یکی دیگه بیاد چه جور با فرمانده جدید کنار بیام 😔حتی با بقیه. محمد :میدونم رسول بعد.. مونا :داشت با مرضیه زهرا حرف میزد و رسول :شماره‌رضا گرفتم رضا :جانم داداش رسول :الو رضا کجایی رضا :بیمارستان درگیر کارا شیفتم رسول آها کی میای؟ رضا :فردا صبح وقتی حسام بیاد رسول :عجب رضا میگم سینا رو میشناسی رضا :کدوم سینا 🧐فامیلیش چیه رسول :شهریاری رضا :آها آره تو دانشگاه باهم بودیم تو یه کلاس بودیم😊 بعد خبری ندارم ازش رسول :آره ولی سینا تو اداره ما هست با برادراش سعید سبحان سهیل رضا :چی جدی میگی؟! رسول :آره رضا :کدوم بیمارستان مشغول شده رسول : بیمارستان کسری مشغوله رضا: عجب مرسی یه روز برم ببینمش رسول: باشه داداش کارات مونده به کارات برس رضا: چشم استاد😊 رسول فاطمه: بابا ممو شینا تیه محمد :ممو شینا برادر سعید سبحان سهیل هست عکسش ببین فاطمه:خندید وایی این ممو شعیده کلوات ژده محمد :آره آقا داماده رسول :آره بعد صدا در اومد رسول رفتم دم در کیه استرس داشتم بعد ۱۰ دقیقه در باز کردم دیدم.. محمد صالح :داداش چرا در بار نمیکنی من کاشتی دم در رسول :ترسیدم نکنه سوژه باشه🥺 محمد صالح: نترس رفت داخل فاطمه:شلام ممو محمد شالح محمد صالح:آخ عسلکم بغل کرد بعد معصومه و مونا شام آورد بفرما میخوردن رسول: محمد صالح راستی میدونی رضا با سینا هم دانشگاهی بودن محمد صالح: واقعا 😍رسول محمد :واقعا؟! رسول: آره داداش عکس آورد نگا محمد صالح داداش محمد نگا اولی و سومی بغل دستی سیناعع محمد :اینجا چرا سینا عینک نداشت رسول از سعید بپرس محمد صالح :باشه رضا رو وایی نگا داداش محمد ایشون هم رضا ست همکار سینا تو بیمارستان شون محمد :عجب بعد خوابیدن رسول :نگاهم به محمد بود و محمد صالح خواب بود رسول خوابم برد دم اذان نماز خوند خوابید صبح شد رضا: شیفت بودم بلاخره حسام اومد رفتم لباس عوض کردم رفتم خونه محمد صالح: بیدار بودم رسول بیدار شد محمد بیدار شد صبحانه میخوردن صدا کلید اومد رسول اومد پایین دید رضا :سلام استاد رسول :سلام داداش، رضا اومد سلام داداش محمد داداش محمد صالح محمد صالح :چی شده تو فکری🤨 رضا :چی بگم بیمار آوردن بعد هیچی محمد :کی بود رضا نمیدونم برادرش بود رسول :عکس آورد کدوم بود رضا :زوم کن رسول :خب رضا :این بود رسول :چی حامد بوده داداش محمد :برادرش هم حمید بود رسول من میام رفت بیمارستان بحش رفت پیش حمید چی شد حمید :رسول حامدم تو خیابون میرفت اداره ماشین مشکی دویست شش زد بهش رسول رفت پیشش حرف زد حامد بهوش اومد رسول حسام اومد :خب مرخصه😊 رفت رسول خونه رضا در باز کرد چی شد رسول مرخص شد الو علی بدو پیداش کن کرد خب پایان