💓رمان تا پای جان 💓 (قسمت دوم ) اداره مشغول بودم عطیه پیام داد عین برق پریدم فهمدیم بچه دو قلو شده😍 یه دختر یه پسر نوشتم مهدی و رقیه😊 خوبه عطیه خوبه و ماموریت شد رفتیم . شرایط حساس بود و حامد :یکی لباسم کشید و اسلحه رو سرم😞 و گفت بیای جلو کشتمش فرمانده و داود زخمی پشت ستون 😣سعید رفتم سراغش با اسلحه زدم پا پسره کیان پام درد گرفت گفتم کدوم بود فرشید اومد روش حامد. فرار کن حامد رفت اونیکی داود :زخم بودم یاسر زدمش و تک تیر انداز با اسلحه. زد. محمد تشهد خوندم. گلوله اصابت. کرد. و قلب ریه و. پهلو. درد داشتم 😣و رسول میثم به پرستو. علی آمبولانس میاد تو راهه. و محمد : خون میومد. و گفتم س عید مح. مد ا مین و م ح مد صا ل ح گ ریه. ن کن هه ر س ول م را قب مه دی فاط مه و ر ق یه باش 😖ن ذار ن بود م حس کن ه ر سول :نگو محمد حوب میشی اسم میزاری و اذان میگی من نمیتونم این کار کنم محمد🥺 داود :کاش گلوله من میخورد به ریم دانیال:نگو داداش رسول رفت بیمارستان محمد :ر سول خوابم میاد سعید واقعیتتو نامه کشو اول هست 😖سعید تو رو خدا نگین چیزی دستم رو لباس،دیدم خون آغشته شد محمد :سعیدبعد من فرمانده جدید میاد پ س قشنگ دل بدیدند به کار و سینا رفت عمل کرد. و میثم خون او مثبت وصل کردم و سینا اومد خب همراه آقا محمد حسینی رسول چی شدسینا خودتی رضا آره بغل گرفتم اشک🥺 میریختم سه برابر شد پاک کردم و رسول سینا بگو سینا : من تلاشم کردم اما فایده نداشت رفت نشست پیش رسول داود از حال رفت 😴 رسول چی پارچه کنار زد چرا رفتی محمد. حکمت زندگی چیه سرنوشت. اینشکلی بشه فاطمه و مهدی رقیه چه گناهی کردن فاطمه پدر تو این سن مثل حضرت رقیه ( س) باشه مهدی و رقیه چی بدون که پدر ببینن شد محمد امین:رسول حقیقته سخته که باید😥 بسوزیم بسازیم مثل شمع میثم سینا داود باید عمل شه سینا خودت بکن رضا عمل کرد و محمد صالح سینا واقعیتتو گفت. فکر نکن سینا این کار کرد نه شهادت سعادت بزرگی هست سینا تو فکر آقا برد سرد خونه رضا:خب همراه *محبی داود دانیال:حالش خوبه رضا خوبه آتل باید ببنده و عفونت کرد. سینا. تو فکر باورش نمیشد. دست سینا به کار نمیرفت فکرش فرمانده ای بود که مثل برادرش شده بود سینا: هر چی رسول میگفت حقم بود من🥺 که دلم نمیومد شوک بدم به برادرم آقا محمد والان ذهنم قفل شده و که تقصیر منه که رقیه و فاطمه. و مهدی نیومده ،یتیم شدن ، دلم کباب میشد💓 پایان قسمت دوم 💓