رمان رفاقت 💖 :اداره مشغول بودم و سینا :از شیفت میرفتم اداره رسیدم و آقا ماموریت داد رفتم به عنوان گارسون با مهدیار شک نداشت و راحت کارا میکردیم و اطلاعات لازم میدادیم به اداره و به سینا شک کرد و یکی لباس سینا کشید نزدیک بود بیفته از پشت میدیدم :نزدیک بود بیفتم زمین نا خود آگاه به عقب کشیده شدم کیان. :صدات در نیاد چاقو رو گردن گذاشتم خشایار:برو سینا :دیدم با چیزی زد به پشت پام سینا ناخود آگاه نشستم و دیدم که دستمال اسپری کرده بود امیر :پشت درخت ت میم دیگه بودم سینا دیدم دستم خون میومد و دیدم که گفت برو نیای گرون تموم میشه سینا :رفتم دیدم دستمال قرار داد سینا دیدم افتاد دستمال یکی عصبانی اومد گرفت میبرد سپس هل داد سینا :درد داشتم و مقصد عینکم بود و رسیدن تو8 و یکی گفت باز دست باز بعد گشت ولی هیچی کشف نکرد مهدیار یواش سمت سینا رفتم پشت سرش شنود دستم بود به زیر عینکش زدم و رفتم دیدم یا شار :چشم بند دستم بود سینا گشت و موبایل گردنبند اسمش حک بود زیر گردنبند طرح حلال ماه داخلش ذکر قمر بنی هاشم ع بود در آورد حتی ساعت خواست در بیاره موفق نشد مهدیار:خدار شکر میکردم و دیدم که انگشتر ذکر قمر بنی هاشم در آورد و دم در کیان :عینکت در بیار سینا :نمیتونم بعد کیارش در آورد چشم بند زد سینا "عینکم بده کیان داد بیا سینا تو جیب گذاشتم رفتیم دستم بسته بود اسلحه پشتم و منم میرفتم و حس کردم جایی سیلو بود و من رو پرتاب کرد سینا :دردم اومد آخ بعد بدنم درد میکرد رسول قبل میدید مهدیار چیکار کرد و اومدن و سینا دیدم که اومد یکی قد امیر چشم بند یکی ور داشت چشمم اذیت کرد و گفت رسول حسنی میشناسی سینا :ن ه اسم من از کجا حفضی نیما:معلومه برادرت اسمش سعید و سبحان سهیل آره اطلاعات زود سینا :عمرا دیدم اومد آهن داغ زد سینا درد داشتم و دیدم آب سرد ریخت سینا :میسوختم و بد قد سرد بود میلرزیدم دیدم که اومد گفت مهمون داری دانشمند سینا :کی هست هل داد مهدیار :با صورت اومدم دیدم سینا :مهدیار :خوبی سینا :آره یکی دفه بعد فرماندت میبینی سینا :مگه از من رپ بشی مهدیار :نمیزارم پا فرماندم وسط بکشی و رفت سینا مهدیار درد دارم سرده بعد مهدیار :چیکار کنم سینا :اول نگا بنداز و زخم ها با پارچه تمیز ببند مهدیار :باشه لباسم پاره کردم زخم سینا بستم و کاپشن رو سینا انداخت سینا گرمم شد ممنون و وارد شدن و کیان :چاقو آورد خواست بزنه به مهدیار خورد به قلبم و سینا چیکار کردی عوضی لباس پاره کرد و زخم نگا انداخت عمیق بود و محکم بست مهدیار :مرسی سینا و اومد خب ودیو گرفت خب استاد رسول حاضری بذا ایتا چیکار کنی و با چاقو سر مهدیار خواست ببره تشهد گفت بعد زد مهدیار :اسلام علیک یا ابلفضل عباس ع یا حسین شهید چشمم بستم قبل ساعت فعال کردم بعد برید مهدیار دست راستم بد جور بود و سینا لباسم خواستم پاره کنم دیدم نه گفتم آهای کیوان پارچه بیار کیوان اوو آقای دانشمند پزشک بودی رو نکردی سینا :آره تو دشمنی با من داری پای این وسط نکش پارچه تمیز چوب بیار فوری آورد و سینا نگران نباش داداش مهدیار فوری وارد شدم چوب کلفت تخته رو دست قرار دادم با یه دست گرفتم جفت چوب رو و با پارچه پرچم یا حسین بود بستم سفت مثلثی و تموم شد رسول :محکم کوبیدم ایول محمد :ایول چی رسول :یه دقیقه بیا آقا اومد رسول نقطه فعال مهدیار ساعت فعاله محمد خب سینا چی رسول :نمیدونم داداش شنوند عینک فعاله ولی چیزی معلوم نیست فکر کنم تو جیبشه سینا عینک در آوردم زدم رسول موبایلم زنگ خورد علی بیا علی اومدم سریع پیشش رسول این برو ببین کیه علی باشع رسول جواب دادم بله ناشناس :به استاد رسول بهتره بیای پاک لاله اگه جون دوستات برات مهمه اطلاعات فرمانده بیار رسول کثافت عوضی چیکار کردی ناشناس واتساپ نگاه بنداز زیاد دوام نمیاره مخصوصا مهدیار و سینا دیر بجنبی جنازه ش میاد رسول قطع کردم ودیو زدم نگا کردم اشک چشمام بود سرم گیج میرفت بعد گفتم علی چی شد علی پیدا کردم رسول محمد من میرم سینا و مهدیار نجات بدم محمد :رسول ریسک نمیشه کرد رسول مهم جون سینا مهدیار معلوم نیست چی بشه نقطه فعال هم داریم بریم ماموریت یا من میرم داداش محمد :یکی زنک زد علی شاهده ردش زده نرم معلوم نیس چی میشه و محمد باش رسول رفتم بیرون علی حواست باشه عینک زدم رفتم خیابون شهرام اومد به بهتره بیای برد رفت تو هل داد سینا یا حسین رفت سمتش رسول :سینا خوبی مهدیار:رسول اینا رحم ندارن و برو رسول دستت مهدیار :چیزی نیست رسول زدن آویزون کرد میزدن و دو ساعت بود بعد رسول درد داشتم و سرگیجه و میزدن و با اسلحه زدن رگباری سینا مهدیار و رسول نمیزارم تشهد خوندم و گلوله ها خورد مهدیار شوکه و صدا آژیر بچها داخل شدن و در گیر رسول :س ینا رسول :گلوله ب جا بود سینا :دقیقا قلب یکی ریه یکی پا سینا ابزار نبود گریه نخواب رسول :محمد اومد رسول علی آمبولانس اومد مهدیار سینا برد بیمارستان و خوب شدن