رمان تا پای جان. ( قسمت سوم ) رسول سینا دست رسول بستم🥺 امیر گزارشا جمع کردم😔 امین :جلسه داریم امیر علی: چی🧐 رسول امروز سومه من نمیام بقیه گفتن رفتن سر مزار شهدا محسن :چرا کسی نیومد🧐علی :آقا بقیه رفتن امام زاده صالح محسن: خب نباید کار به تاخیر بندازیم 🤨 پرونده بقیه نگا میکرد بشناسه و رسول مراسم بودن داود نگاه میکرد🥺 و هفتم گذشت و تا چهلم مونده بود رفت اداره محسن :جلسه شد و بقیه بودن و محسن خب جلسه آشنایی هست من محسن رضایی فرمانده جدید هستم و بفرمایید سینا :من سینا شهریاری هستم بقیه معرفی کردند و سینا :آقا راستش من دو شغل دارم من و میثم و عرفان بیمارستان کار میکنیم ☺️و من پزشکم و میثم عرفان پرستار هستن محسن خب خوبه بهتر نیست انصراف بدین اینجوری کارا اداره میمونه من خیلی حساسم تو کار سینا :ممکنه برادرم سهیل نباشه چون وکیل هست و محسن خوبه ولی برادرت هم باید انصراف بده سینا :اجازه هست من رفع زحمت کنم گمانم کلا با من مشکل دارین و رفت داود :یه جوری شدم آخه چه جور دل سینا شکوند آخه تو فکر بودم محسن :خب از امروز باید سفت به کار بکنین و لنگ نمونه مراسم هاتون تموم شد رسول :بله تموم شد یه وقت فکر نکنین با رفتن برادرم جاش گرفتین اتفاقا برادرم میگفت که جا مقام مهم نیست بلکه انسانیت و رفتار مهمه صد البته شما گمانم کلا با ما مشکل داری و این رفتار در شان یک فرمانده نیست آفای رضایی بلکه یه وقت خودتون دست بالا نگیرین محسن :جلسه تمومه حدی عصبانی بودم خواستم توبیخ کنم خب آقای حسنی توبیخ هستی کارا بقیه بکن رسول :همین خیلی ممنون واقعا من شما رو به چشم برادرم میدیدم بعد رفتم محسن : بعد سرم
رو میز قرار دادم بعد تموم شد رفتم پیش سینا وایسا سینا :جانم رسول :سینا حرفاش نشنیده بگیر میدونی محمد صالح:داداش رسول چرا اونجوری گفتی رسول جواب هر کی همینه داداش چون آقای رضایی فکر کرده کیه دست بالا میگیره داداش محمد هم اونجوری نبود. سعید :ولی خوب گفتی رسول که واقعا اون رفتار در شان آقای رضایی نبود کاش آقا محمد بود رسول کارا کردم گرارشا رو میز حامد گذاشتم حامد میشه گزارشا تحویل بدی. من میرم گلزار شهدا سر مزار داداشم رفتم گلاب ریختم سلام داداش محمد خوبی کاش قسمت بشه منم بیام دیکه نمیتونم با فرمانده جدید خودش دست بالا گرفته جلو سینا یه چیزا گفت انصراف بده ولی من نزاشتم بکنه این کار رو گل ها پر کردم گریه میکردم 😭 حامد :باشه رسول رفت سر مزار دو ماه گذشته بود داود :دارو نمیخوردم 😔دستم تو آتل و پام خوب بود دستم درد میکرد و عطیه :محمد وصيت کرد ازدواج کنم ولی من نخواستم مهدی و رقیه ۵ ساله بودن و فاطمه مدرسه میرفت ۶ ساله بود ریحانه هم سپیده ۳ ساله بود و محمد طاها هم 1 ساله بود هم عطیه به مهدی و رقیه خونه بود و عطیه رفتم مدرسه دنبال فاطمه اومدیم و رفتیم امام زاده صالح رسول سر مزار بودم فاطمه:دیدم عمو رسول خوابه 😴صداش کردم اومد رسول :یکی صدام میکرد استاد رسول :بیدار شدم عع عطیه خانم عطیه:خوبین اقا رسول :خوبم گل پر کردم فاطمه:سلام بابا نگا نقاشی منو 🥺این عمو رسوله این عمو سعید و اینم شمایی و اینم عمو علی که وقت کاعنات عمو رسول میگیره اینم عمو سینا و مهدیار بقیه گفت گل پر کرد بابا من افتخار میکنم که پدرم شهیده بعد تموم شد عطیه: فرمانده جدید اداره چه جوره رسول چی بگم اداره سوت کوره فرمانده جدید هم به سینا میثم و عرفان گفته انصراف بده ولی نداده من نمیزارم چون سینا دوست داشت پزشک بشه و میثم عرفان دوست داشت پرستار شه که شد داود هم عین من رقیه مهدی خوبه عطیه :خوبه فاطمه:عمو رسول واقعا عمو سینا دوست داشت از هم سن من بود دوست داشت پزشک بشه عین عمو رضا رسول :آره بغل گرفتم عطیه میدونم باید تحمل کنین رسول من تا آخرشم آخه محمد میگفت که تا آخر بمون مثل سرباز امام مهدی😌 فاطمه:منم میخوام بیام تو این کار تا انتقام پدرم بگیرم رسول:انتقام چرا فاطمه: از سوژه ها مرموز رسول :کاش منم عین خودت انتقامم از اون میگرفتم پایان قسمت آخر