عوضی کوو مهدیار :کشتمش سعید :میکشمش با گریه داداش 😭😭 و مراسم ها گذشت و سعید رفت بیمارستان بود عکس ها محمد میدید 🥺 و مرخص شد و فرمانده جدید اومد سعید دلم می‌گرفت میرفتم گلزار شهدا پیش محمد حر ف میزد دستاش اتل وصل بود حتی گردن با آتل وصل بود رسول : دختر محمد به دنیا اومد اسمش فاطمه گذاشتن دومی زینب و داود بود چه سخته سعید :اره🥺 و زینب سادات فاطمه سادات الان راهنمایی بودن و عطیه سرپرستی دختر قبول کرد و پسر داشتن اسمش سید مهدی گذاشتن و الان زینب 1۳ سال داشت و فاطمه 1۵ و زهرا 6 ساله بود و مهدی ۴ ساله بود و فاطمه:مامان بابا کجاست چرا ندیدمش ☺️ عطیه :الان میریم حاضر شو پوشیدن رفتن گلزار زهرا : رفتیم و محمد امین: پیش سعید داود بود و اومدن عطیه :سلام محمد امین:سلام زن داداش 🥺 سعید :سلام داود :سلام بعد داود :بفرمایین داشتیم رفع زحمت میکردیم بریم سعید :نه داود اداره هم دردم کم نمیکنع 😭 بغل داود بود و عطیه :خب زینب فاطمه ماجرا داره پدرت تو ماموریت بود و تو سوریه بعد شرایط سخت 😔 و محمد امین:و متوجه شدیم دو ماشین سفید اومد و ما گروه مون تو تپه گودالی بودیم داود :بعدش هم من ایشون پدرت گیر افتادیم و سخت ذود من گفتم یمنی هستم و سعید :منم گفتم که عراقی هستم ولی شک داشتن پدرت گفتیم عراقی هست و باور نکردن 🥺 و حتی دستام بریدن و گردنم همینطور و دیدم دو نفر اومدن هل دادن تو منم گریه میکردم و دیدم که فایده نداره داود :اره زیر عمل بود ولی نتونست دوام بیاره میدونم سخته فاطمه خانم ولی برا من سعید هم سخته خاصیت کار ما اینه فاطمه:چی جدی پدر من شهید شده بود چیزی نگفتی مامان پس چرا عمو محمد امین چیزی نگفت تو فکر محمد امین:چون وقتش نبود الانم بگیم خواستیم بزرگ شدی بگیم ولی نشد مو ها مهدی نوازش میکردم سعید چقدر شبیه محمده مو هاش سعید :آره محمد امین 🥺 ولی الان جاش خوبه زینب :تو فکر ولی من خوشحالم که پدرم شهید وطن هست محمد امین:آره خوبه ولی برا که نا امن نشه کارا ما برا همینه زینب :آره بعد فاطمه :من میخوام بیام تو این کار عمو بعدش اون قاتل چی شد محمد امین: کشتش مهدیار بعد ولی خون با خون نمیشورن ولی تحمل نداشت ولی نگران نباش. سعید :پدرت میگفت که شهادت افتخار بزرگیه منم عین داود نزاشتم چیزی بشه ولی شد 🥺 مگه نه داود جان داود اره برادرش پزشکه زینب:منم دوست دارم پزشک بشم باعث افتخار پدر شهیدم شم برادر شما پزشک چی هستن متخصص یا جراح یا ریه سعید ؛متخصص و جراح زینب کاش یاد بگیرم کنار درسم سعید :راستی این شماره خانم صالحی هست خواهر عسل پزشکه میتونی گاهی درس حجم کمه بگی کمک ها اولیه و اینا و پانسمان یاد بگیری برادرم هم از بخیه و پانسمان کمک ها اولیه شروع کرد راستی کلاس میزاره زینب کجا سعید اینم ادرس بعد زینب رفت خونه بعد شروع کرد شماره گرفت عاطفه:خونه بود و عرفان :ابجی گوشی خودش کشت بیا شک کرد شماره کیه اومد جواب داد بله زینب :الو سلام خانم صالحی شما هستین🧐 یکی شمارتون بهم داد عاطفه:بله خودمم چه طور شما زینب:حسینی هستم‌ راستش من یه سوال دارم میشه حضوری باشه عاطفه:بفرمایید زینب :راستش میشه مهارت کمک ها اولیه و پانسمان یاد بدین خلی دوست دارم عاطفه:باشه اینم ادرس ما زینب :مرسی بعد تموم عرفان :کیه ابجی عاطفه : حسینی کیه عرفان :دختر فرمانده مونه اقا محمد بعد عاطفه گفت عرفان اگه بود خوشحال میشد بعد یاد گرفت پزشکی خوند شد و فاطمه اومد فرمانده ای بود شبیه پدر بود رسول :چیزی شده فاطمه:چیزی نیست فقط عمو رسول فرمانده شبیه پدر بود رسول :بغل کرد باید تحمل کنی فاطمه:عمو مهدی رفت پرستار شده و زینب پزشک شده و زهرا هم معلم شده و پایان رسید 💓 رمان