رمان دلی تا پای جان رسول :اداره در تاریکی کامل فرو رفته و جای یکی خالی است و هیشکس دل به کار نمیده و دانیال گوشه ای کز کرده و یک ساعت از خبر می‌گذرد و باورم نمی‌کند و دانیال: از اداره خارج شدم و سمت بیمارستان رفتم شماره مهرسان گرفتم اومد و اومدن و گفتم که چی شد چه گذشت از ماموریت آزاد سازی حرم حضرت رقیه گفتم و جان داد عین امام حسین و قمر بنی هاشم شهید شد حسام باورش نمیشد و سکوت شد و درسان خانم سکوت شکست گفت داود دوست داشت مدافع حرم بشه وبچه ها چی بگم خدا بعد رفت تو بیمارستان میثم :آبجی خوبی درسان :سرد خونه کجاست. میثم:طبقه چهارم راست رفت و رفت صحبت می‌کرد داود جان بچه ها چی بگم بعد رفت خونه دانیال:مهرسا حسین دلارام درسان کجایین مهرسا :پریدم با گریه بابا دید اتاق خلوت مهرسان :خوبی مهرسا :مامان رفت بغل کرد و حسین لباس،سورمه ای تن بود مهرسا هم پوشوند و درسان دلارام اومدن دانیال:در باز کرد مهرسان پارچه. سیاه انداختم و عکس گذاشتم و درسان :عع عمو دانیال چی شده دانیال:چیزی نیست حاضر شد با دلارا رفتن درسان :,مامان چرا چیزی نمیگی بابا چیزی شده مهرسان:آره ماجرا گفت درسان:باورم نمیشد رفتم طبقه بالا اتاق دایی مهدی و تو فکر گوشه بودم دانیال گفتم خواهرا و موبایل زنگ خورد جواب دادم گفتم نمیام مدرسه بعد قطع کردم تو فکر مشکی پوشیدن و مراسم بود مهرسان کنار تاوت بود گریه میکرد و دلارام هم مهرسا خواب بود و حسین رفت بغل دایی مهدی حسین بغل کردم گریه میکرد طاقت نداشتم مو نوازش کردم و دیدم پیکر داود تو خاک گذاشتن درسان نکن نریز کثافت بزار نفس بیاد سردش میشه بغل کرده بود و ملیکا :دیدم غش،کرد بغل گرفت درسان ای خدا مریم آب قند بیار اورد و داریوش،غش میکرد سعید بغل گرفت و گفت آب قند بیاره و درسان :نه بابا داود کاش میزاشتی حسین و مهرسا دلارام من می‌دیدیم بغل میکردیم چی میشن حسین مهرسا حضرت زینب چی کشید با غم بی برادری سینا درک میکردم و میکروفن گرفتم گفتم خانم ها و آقایان گوش بدین داود آرزوش بود و کسی گریه نمیکنه چون آرزوش بود و خوشحال باشین برادر مون داود ته تغاری مون دهقان فداکار دوست داشت از زندگی خانواده بچه ها بزنه و مردم سوریه در آرامش باشن و حرم حضرت زینب رقیه آزاد باشه صلوات حسین:متوجه شدم درک میکردم و سنم کمه خوشحالم بابا داود مدافع حضرت زینب شده مهدی :نگو حسین عسلم سعید :سینا خوب گفت درسان :مراسم ها تموم شد پایان