📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_هشتم
📍جوان ایرانی
روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد میکردن... اما خیلی زود جا افتادم... از یه طرف سعی میکردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بتهای فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم... از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت میبردم...
وقتی وارد جمعی میشدم... آقایون راه رو برام باز میکردن ... مراقب میشدن تا به من برخورد نکنن ... نگاههاشون متعجب بود، اما کسی به من کثیف نگاه نمیکرد... تبعیض جالبی بود... تبعیضی که من رو از بقیه جدا میکرد و در کانون احترام قرار میداد...
هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عدهای، واقعاً تلاش میکردم و راه سختی بود... راه سختی که به من... صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد میداد...
یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد... من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم... برنامه چند روزه بود... برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند...
روز اول، بعد از اقامت... به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل میدادن... توی بخش پیشواز ایستاده بود... من رو که دید با تعجب گفت...
- شما مسلمان هستید؟...
اسمم رو توی دفتر ثبت کرد...
- آنیتا کوتزینگه... از کاتوویچ... و با لخند گفت... خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه...
از روی لهجهاش مشخص بود لهستانی نیست... چهرهاش به عربها یا ترکها نمیخورد... بعداً متوجه شدم ایرانیه... و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود...
ادامه دارد...
✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷
پرش به قسمت اول #رمان ⇩
https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab