📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_دهم
📍غیرقابل اعتماد
پدرم خیلی مصمم بود... علیرغم اینکه میگفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست، اما حس من چیز دیگهای میگفت...
به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم... هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر میشد...
با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم... اما روز آخر، من رو کنار کشید...
- ببین آنیتا... من شاید تاجر بزرگی نیستم، اما تاجر موفقی هستم... و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدمها رو داشته باشه ... چشمهای این پسر داره فریاد میزنه... به من اعتماد نکنید... من قابل اعتماد نیستم...
من، اون روز، فقط حرفهای پدرم رو گوش کردم، اما هیچکدوم رو نشنیدم... فکر میکردم به خاطر دین متین باشه... فکر میکردم به خاطر حرف رسانهها در مورد ایرانه... اما حقیقت چیز دیگهای بود...
عشق چشمان من رو کور کرده بود... عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو... با زبانبازیها و نقش بازی کردنهای متین، اشتباه گرفته بودم... و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد...
ما با هم ازدواج کردیم... و من با اشتیاق غیرقابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم...
ادامه دارد...
✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷
پرش به قسمت اول #رمان ⇩
https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab