📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_یازدهم
پدر و مادر متین و عده دیگهای از خانوادهشون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن...
مادرش واقعاً زن مهربانی بود... هرچند من، زبان هیچکس رو متوجه نمیشدم، ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک میکردم...
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها میگذاشت و ساعتها بیرون میرفت... من درک میکردم که متین کار داشت و باید میرفت، اما حقیقتاً تنهایی و بیهمزبونی سخت بود...
اوایل، مرتب براشون مهمون میومد... افرادی که با ذوق برای دیدن متین میومدن... هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست میداد...
اونها دور همدیگه مینشستن... حرف میزدن و میخندیدن... به من نگاه میکردن و لبخند میزدن... و من ساکت یه گوشه مینشستم... بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند میزدم... هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه میکرد... اما حس میکردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن...
کمی که مینشستم، بلند میشدم میرفتم توی اتاق... یه گوشه مینشستم... توی اینترنت چرخی میزدم... یا به هر طریقی سر خودم رو گرم میکردم... اما هر طور بود به خاطر متین تحمل میکردم... من با تمام وجود دوستش داشتم...
اون رو که میدیدم، لبخند میزدم و شکایتی نمیکردم... با خودم میگفتم، بهش فشار نیار آنیتا... سعی کن همسر خوبی باشی... طبیعیه... تو به یه کشور دیگه اومدی... تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی ...
ادامه دارد...
✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷 𖤓─┈⊰❥✺⃟🌷
پرش به قسمت اول #رمان ⇩
https://eitaa.com/Oun_Vare_Ab/7551
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab