📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍قدم نو رسیده اسمش رو گذاشت آرتا... وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت شدم... - چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟... یعنی این‌قدر بیهویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می‌گردی؟... یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا... که به جای افتخار به چیزهایی که داری... یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟... دلم می‌خواست تک تک این حرف‌ها رو بهش بزنم و اعتراض کنم اما فایده‌ای داشت؟... عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می‌شد... و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می‌داشت... غریب و تنها... در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم... هر روز، تنها توی خونه... همدم من، کتاب‌هام و یه بچه یه ساله بود... کم کم داشتم با همه چیز غریبه می‌شدم... و حسی که بهم می‌گفت... ایران دیگه کشور من نیست ... و انتخابات ۸۸، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد ... اون به شدت از موسوی حمایت می‌کرد... رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود... اوایل سعی می‌کردم سکوت کنم ... تحمل می‌کردم اما فایده نداشت... آخر، یه روز بهش گفتم... - متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟... پ.ن: این داستان بدون پردازش و بازنگری ... و صرفا براساس حقایق نقل شده نوشته شده است ... و بنده هیچ مسئولیتی در قبال اتفاقات و رخدادها ندارم ... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab