📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_سیام
📍من و چمران
وسایلم رو جمع کردم... آرتا رو بغل کردم... موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد ... برای چند لحظه بهش نگاه کردم... رفتم سمتش و برش داشتم...
- خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود... و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز... کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله...
پول هتل رو که حساب کردم... تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود .. هیچ جایی برای رفتن نداشتم... شبهای سرد لهستان ... با بچهای که هنوز دو سالش نشده بود ... همینطور که روی صندلی پارک نشسته بودم و به آرتا نگاه مکردم... یاد شهید چمران افتادم... این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد...
به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم... وارد زمین بازی شدم... آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم...جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم... اگر از اونجا هم بیرونم میکردن...
تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم...
- خدایا! کمکم کن...
یا مریم مقدس؛ به فریادم برس... پدر من از کاتولیکهای متعصبه... اون با تمام وجود به شما ایمان داره... کمکم کنید... خواهش میکنم ...
رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم... مادرم در رو باز کرد ... چشمش که بهم افتاد خورد ... قلبم اومده بود توی دهنم... شقیقههام میسوخت ...
چند دقیقه بهم خیره شد... پرید بغلم کرد... گریهاش گرفته بود ...
- اوه؛ خدایای من، متشکرم... متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab