📚 ✓
#تمام_زندگی_من
🖊 ✓
#طاها_ایمانی
🔍 ✓
#قسمت_سی_و_یکم
📍
سلام پدر
بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد... اون رو از من گرفت... با حس خاصی بغلش کرد...
- آنیتا... فقط خدا میدونه ... توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت... میگفتن توی جنگهای خیابانی تهران، خیلیها کشته شدن ... تو هم که جواب تماسهای من رو نمیدادی ... من و پدرت داشتیم دیوونه میشدیم ...
- تهران، جنگ نشده بود...
یهو حواسم جمع شد...
- پدر؟ ... نگران من بود...
- چون قسم خورده بود به روی خودش نمیآورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال میکرد... تظاهر میکرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمیشد غذا نمخورد ...
همینطور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو میبوسید... نفس عمیقی کشید...
- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد... به من چیزی نمیگفت و تظاهر میکرد یه خواب بیخود و معناست اما واقعا پریشان بود...
خیالم تقریبا راحت شده بود... یه حسی بهم میگفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم... هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمیدونستم اما توی قلبم امیدوار بودم ...
مادرم با پدر تماس نگرفت... گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم...
صدای در که اومد، از جا پریدم ... با ترس و امید، جلو رفتم ... پاهام می لرزید ولی سعی میکردم محکم جلوه کنم... با لبخند به پدرم سلام کردم...
چشمش که به من افتاد خشک شد... چند لحظه پلک هم نمیزد ... چشمهاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد...
- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab