📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_سی_و_دوم
📍
حلال
در رو بست و اومد تو... وارد حال که شد چشمش به
آرتا افتاد... جلوی شومینه، نشسته بود بازی میکرد...
- خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت...
مادرم با دلخوری اومد سمت ما...
- این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟... خوبه هر بار که زنگ میزد خودت باهاش حرف نمیزدی ... اون وقت شکایت هم میکنی...
تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه میخوند... اما تمام حواسم بهش بود... چشمش دنبال آرتا میدوید... هر طرف که اون میرفت، حواسش همونجا بود...
میز رو چیدیم... پردهها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم...
- کی برمیگردی؟ ...
مادرم بدجور عصبانی شد ...
- واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش...
- هیچ وقت...
مادرم با تعجب چرخید سمت من... همین طور که مینشستم،گفتم ...
- نیومدم که برگردم ...
پاهاش سست شد... نشست روی صندلی...
- منظورت چیه آنیتا؟... چه اتفاقی افتاده؟...
نمیدونستم چی باید بگم... اون هم موقع شام و سر میز... بیتوجه به سوال، خندیدم و گفتم...
- راستی توی غذای من، گوشت نزنید... گوشت باید ذبح اسلامی باشه... بعید میدونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد...
پدرم همین طور که داشت غذا میکشید... سرش رو آورد و بالا و توی چشمهام خیره شد ...
- همین که روش آرم مسلمونها باشه میتونی بخوری؟...
از سوالش جا خوردم ... با سر تأیید کردم...
- هفته دیگه دارم میرم هامبورگ... اونجا مسلمون زیاد داره...
و مادرم با چشمهای متعجب، فقط به ما نگاه میکرد...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab