📚 ✓ #تمام_زندگی_من
🖊 ✓ #طاها_ایمانی
🔍 ✓ #قسمت_سی_و_پنجم
📍
جاسوس ایران
کم کم ارتقا گرفتم... دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم ... جابهجا کردن و تحویل پروندهها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود ...
اون روز که برای تحویل رفته بودم... متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی دادهها شدم ... بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه... از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی میتونستم بگم ...
تمام روز ذهنم درگیر بود... وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن... رفتم اونجا... کارت خدماتی من به بیشتر درها میخورد ...
نشستم پشت سیستم و دادهها و محاسبات رو درست کردم ...
فردا صبح، جو طور دیگهای بود... کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود ... اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه...
یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم... به جرم اختلال و نفوذ در سیستمهای دولتی دستگیر شدم ... ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود... من مسلمان بودم... اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟...
بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن... بالاخره رئیس حفاظت اومد... نشست جلوی من...
- خانم کوتزینگه... شما با توجه به تحصیلاتتون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟... هدف تون از این کار چی بود؟...
خیلی ترسیده بودم...
- چون جای دیگهای بهم کار نمیدادن ...
- شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید... و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید... یعنی میخواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟...
نفسم بند اومده بود... فکر میکرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم... یهو داد زد ...
- شما پای اون سیستمها چه کار میکردید خانم کوتزینگه؟...
ادامه دارد...
➕ به #اون_ور_آب بپیوندید 👇
🆔 @Oun_Vare_Ab