📚 ✓ 🖊 ✓ 🔍 ✓ 📍نور خورشید سه روز توی بازداشت بودم... بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم... مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می‌اومدن... واقعا لحظات سختی بود... روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت... وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد... - شما آزادید خانم کوتزینگه... ولی واقعا شانس آوردید ... حتی هر اختلال قبلی‌ای می‌تونست به پای شما حساب بشه... - و اگر اون محاسبات و برنامه‌ها وارد سیستم می‌شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه... وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون... زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی‌کنه ... باورم نمی‌شد دوباره داشتم نور خورشید رو می‌دیدم ... این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم ... تازه می‌فهمیدم وقتی می‌گفتن ... در جهنم هر ثانیه‌اش به اندازه یه قرن عذاب آوره... همون‌جا کنار خیابون نشستم... پاهام حرکت نمی‌کرد ... نمی‌دونم چه مدت گذشت... هنوز تمام بدنم می‌لرزید... برگشتم خونه... مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش... اشک امانم نمی‌داد... اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می‌داد... شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد... اومد داخل و روی مبل نشست... پدرم با عصبانیت بهش نگاه می‌کرد ... - این بار دیگه از جون دخترم چی می‌خواید؟... هنوز نمی‌تونست درست بایسته... حتی به کمک عصا پاهاش می‌لرزید ... همون‌طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت ... - از خونه من برید بیرون آقا... ادامه دارد... ➕ به بپیوندید 👇 🆔 @Oun_Vare_Ab