مامان جونم جمع میکنه ــ مهیا دستم بهت برسه میکشمت مهیا خندید و خودش را روی تخت پرت ڪرد گوشیش را برداشت و برای مریم پیامک فرستاد ــ میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد بعد دو دقیقه مریم جواب داد ـــ مری و کوفت اسممو درست بگو .از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی ــ اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن ــ باشه مهیا جوووونم لبخندی زد و گوشیش را خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو برایش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره... مهیا با دیدن زهرا برایش دست تکان داد و به سمتش رفت ــ سلام زهرا یه خبر دسته اول دارم برات زهرا با ذوق دستانش را به هم کوبید ــ واقعا چی؟؟ ــ فردا میریم راهیان نور با مریم گفت تو هم میتونی بیای ــ زهرا با تو جایی نمیره هردو به طرف صدا برگشتن نازی با قیافه ای عصبانی نگاهشان می کرد دست زهرا راگرفت ــ هر جا دوس داری برو ولی لازم نیست زهرارو با خودت ببری تا یه املی مثل خودت بارش بیاری و بعد به مغنعه مهیا اشاره کرد اجازه نداد که مهیا جوابش را بدهد دست زهرا را کشید و به طرف کافی شاپ رفت مهیا سری به علامت تاسف تکان داد با صدای موبایلش به خودش آمد ــ جانم مری ــ کوفت اسممو درست بگو ــ باشه بابا ــ عصر بیکاری با هم بریم خرید ــ باشه عصر میبینمت ــ باشه گلم خداحافظ ــ بابای عجقم ــ ببخشید خانم رضایی مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن مهران ای بابایی گفت ــ بله بفرمایید ــ میخواستم بدونم میتونم جزوه اتونو بیرم ــ چرا خودتون ننوشتید ــ سرم درد می کرد تمرکز نداشتم مهیا سری تکان داد و جزوه را به سمتش گرفت ــ خب چطور به دستتون برسونم ــ هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه ــ بسلامت خانم رضایی رضایی را برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت مهیا پوزخندی زد و زیر لب "عقده ای " گفت مهیا تاکسی گرفت و محض رسیدن به خانه به اتاقش رفت و مشغول آماده کردن کوله اش شد ــ مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت مهیا آجیلا را دست مادرش گرفت و تشکری کرد مهلا خانم روی تخت نشست و به دخترش نگاه می کرد مهیا مهیای قبلی نبود احساس می کرد دخترش آرام تر شده و به او و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده سرش را بالا گرفت و خداروشڪری گفت ــ مامان مامان مهلا خانم به خودش آمد ــ جانم ــ عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا ــ خب ــ گفتم که بدونید ــ باشه عزیزم من برم نهارو آماده کنم قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی زد و در را بست... ــ یعنی نمیاد ؟؟ مهیا کیفش را روی دوشش جابه جا کرد ــ نه زهرا اینهو برده است برا نازی. هرچی نازی میگه انجام میده هر کجا نازی میگه میره اصلا هم عکس العملی به توهینایی که بهش میشه نمیده این دختر خره خر مریم به مغازه ی اشاره کرد ــ بیا بریم اینجا باید برای دخترا مدارس چفیه بخرم ــ برا همشون؟؟خودت بلندشون کن من یکی اصلا نمیتونم ــ عقل کل مگه یکی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد مهیا لبخند مرموزی زد ــ آها بله بعد سفارش ۱۰۰تا چفیه سفید مریم با شهاب تماس گرفت تا بیاید و سفارشات را تحویل بگیرد بعد چند دقیقه محسن و شهاب وارد مغازه شدند سلامی کردن پ محسن سرش را پایین انداخت مریم سلام آرامی کرد و سرش را پایین انداخت مهیا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد ــ سلام حاج آقا ،خوب هستید محسن سربه زیر جواب مهیا را داد شهاب و محسن کیسه هارا بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد ــ میگم مریم سرخ شدی چرا؟؟ مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید ــ نه نه من سرخ نشدم ــ بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد وبه سمت دخترا آمد ــ مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون مهیا دست مریم را کشید ــ نه سید ما کار داریم نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد ــ بریم دیگه مریم جان .ما دیگه رفتیم مریم دستش را کشید ــ وای آرومتر مهیا .چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه ــ مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرمو روی روسری مهیا محکم زد ــ از اینا مریم اخمی به مهیا کرد ــ دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری ــ همون وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چندتا روسری و طلق و گیره روسری خرید ــ خب بریم دیگه ــ نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه ــ خوابه باشه همینجا میخوابیم مهیا گونه ی مریم را کشید ــ نمک، بامزه،الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی ــ کارد بخوره اون شکمت بریم ــ آخ چقدر خوردیم ــ چی چی و خوردیم هنوز یه بسنی باید به من بدی مریم از زیر میز ... ⛔️🌱 ✍🏻 : فاطمه امیری @Ourgod 🍃