هدایت شده از گآلـریٖ حِلمـآ 🌱❣️
بسم ربِّ الشهدا _خیلی ممنون آقا امیر،زحمت دادم بهتون یاعلی +بسلامت خانم محمدی،زحمتی نبود،خدانگهدارتون منم چشمکی نثارش کردم و خداحافظی کردیم همینطوری که راحیل میرفت اونور خیابون آقا هادی در حیاط رو باز کرد معلوم بود که راحیل داره میگه که ما رسوندیمش هادی اومد سمت ماشین امیر با دیدن هادی از ماشین پیاده شد و رفت سمتش همدیگرو بغل کردند امیر: به به آقا هادیِ کم معرفت☺️یه سراغ نگیریا داداش! هادی زیر چشمی بمن نگاه کرد و سلام آرومی زیر لب گفت منم سلام آرومی کردم و سرمو انداختم پایین رو به امیر کرد و گفت: _حق داری داداش من شرمندتم،دیروز که تو رفتی من رسیدم تازه بچه ها گفتن همین الان امیر رفت تا ۲_۳نصف شب کارمون طول کشید،بازم شرمندتم داداش امیر: فداسرت هادی جان،دشمنت شرمنده داداش،حالا خوب پیش رفت؟ هادی:آره الحمدالله…نصف اون محله رو رسیدگی کردیم،حالا صحبت میکنیم امشب امیر: پس برا نماز میبینمت هادی: باشه داداش،برید بسلامت خداحافظی کردیم و راه افتادیم ... رسیدیم خونه به شدت ضعف کرده بودم چشمام سیاهی میرفت سریع دوییدم سمت آشپزخونه بلند داد زدم: +ماماااااااااانننن؟؟؟ مامان ترسید،برگشت با اخم نگاهم کرد و گفت: _تو یه بار دیگه اینجوری بگو مامان😡 امیر پرید تو آشپزخونه و گفت: _فلفل بریز تو غذاش🤣 چشم غره ای رفتم بهشو گفتم: +هااااااححح😒 مامان که کلافه شده بود از دستمون گفت: _برید دستاتونو بشورید بیاید ناهار دیوونم کردید😰 +ناهار چیه سادات جون😍 _فسنجون امیر:آخ جون😂 سه تایی زدیم زیر خنده ... شب بود و سکوت بوی نم بارون اتاقمو پر کرده بود رفتم پنجره رو باز کنم که هوای تازه بیاد تو اتاق یه دفعه دیدم امیر و هادی پایینن،داشتن میرفتن مسجد فکرکنم همینجوری که داشتم پنجره رو میبستم یهو در اتاقم باز شد.. با دیدن بابا لبخند گرمی زدم و گفتم: +بفرما تو حاج ابراهیم دم در بده😍 _یالله!با اجازه زینب خانوم.. اومد تو اتاقم و روی تخت نشست نفس عمیقی کشید و گفت: _به به چه بوی بارونی میاد! رفتم کنارش نشستم بهم نگاه کرد و گفت:_بهتری بابا؟ مظلومانه نگاهش کردمو گفتم: +خوبم بابا جون،فقط یکم بهم ریخته ام این روزا..نمیدونم چمه😔 سرمو گذاشتم رو شونه ی بابا موهامو نوازش کرد و گفت: _اینکه میگی نمیدونی،یعنی میدونی ولی نمیخوای باورش کنی!زینب جان..درمونِ این آشفتگی خودشناسیه بابا،پیدا کن خودتو،از خدا بخواه کمکت کنه راه درستو پیدا کنی بابا جان.. همینجوری که سرم روی شونه ی بابا بود آروم گفتم: +بابا،اون روز که رفته بودیم گلزار با راحیل،من یه آقایی رو دیدم که راحیل ندید یعنی هیچکس اونجا نبود ولی من دیدم که... با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: _یعنی چی دخترم؟! +بابا اونروز من...اونجا یه آقایی بود که..من... نتونستم ادامه بدم زدم زیر گریه و خودمو انداختم تو بغل بابا بابا آروم در گوشم گفت: _بسپار به خدا...با توکل به خودش خودتو پیدا کن بابا! الانم پاشو نمازتو بخون که منتظرته☺️ بوسه ای روی گونه ام زد و از اتاق رفت بیرون 🍃🍃🍃 ادامہ دارد..🍃 نویسنده: با ذکر و 🍃🍃🍃 ‼️به ما بپیوندید @atre_khodaaa •[🦋]•