مهمونی بودیم کلی پسر و دختر جوون بودن و پدر مادراشون. دخترا بیشترشون وضعیت خپبی نداشتن چند نفر بودیم که حجاب خوبی داشتیم.از صبح قلبم درد میکرد. ولی گفتم برم خوب میشم. وسط مهمونی درد شدیدی گرفت که نمیتونستم نفس بکشم. همه نگاهشون ب من بود. داداشم دستمو محکم گرفت برد بیرون. حالم خوب نبود ولی نمیفهمید. داد زد گفت ابروی منو جلو دوستام بردی. الان فک میکنن مریضی. کلی حرفه دیگه. همه فهمیدن که داد زد. از اونجا اومدم بیرون. حالم اصلا خوب نیست. تو ی پارکم از تو مهمونی اومدم بیرون ی پسره هم اومد بیرون و اون ور پارک نشسته هی نگاه میکنه. نمیدونم چیکار کنم. ° ° مامان بابات کجان؟