✍به مناسبت ۲۷ شهریور روز درگذشت استاد سخن شهریار ملک ایران و روز شعر و ادب پارسی
❇️مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای زمان ریاست جمهوری یک مسافرتی را به تبریز داشتند که برنامه هایشان فشرده بود. شب شعری گذاشته بودند برای شعرا و نهایت لطف ایشان بود که مداح ها و شعرا هم شرکت داشته باشند منتهی شرط کرده بودند، البته بعد ما شروطشان را متوجه شدیم، شرط کرده بودند که در استانداری یک مجلسی بگذارید شعرا را دعوت کنید حتما استاد شهریار هم باشد و گفته بودند که ورود من(آیت الله خامنه ای) به جلسه قبل از شهریار باشد و برنامه را طوری تنظیم کنیم که بعد از ایشان، استاد شهریار در مجلس بیاید، من افتخار حضور در آن مجلس را داشتم اول حضرت آقا تشریف آوردند قدم رو چشمان ما گذاشتند و نشستیم و با اعلام ورود پنج شش دقیق بعد از تشریف فرمایی حضرت آقا اعلان ورود استاد شهریار را کردند که رفته بودند دنبالش، زمانی که حضرت آقا متوجه شدند که استاد شهریار به جلسه آمده اند با نهایت بزرگواری بلند شدند و به سمت در رفتند و از شهریار استقبال کردند، آن موقع متوجه شدیم که چرا حضرت آقا همچنین شرطی کرده که شهریار به پای ایشان بلند نشود بلکه ایشان به استقبال شهریار برود و عین جمله ای هم که در اولین برخورد بعد از سلام و روبوسی با استاد داشتند فرمودند که از آرزوهای زندگیم زیارت حضرت عالی بود که امشب الحمدالله موفق شدم بعد با نهایت احترام آوردند بغل دستشان جا دادند و شروع کردیم به شعر خواندن که آخر سر از شهریار پرسیدند که برای امیرالمومنین(ع)، سیدالشهدا(ع) و برای آقا امام زمان(عج) اشعاری از شما دیدیم. برای مادرمان حضرت زهرا(س) کاری نکرده ای؟ ندیدم شعری برای حضرت زهرا(س) از شما، استاد فرمودند که چرا یک شعر دارم برای حضرت زهرا(س) ، آن روز خدمت حضرت آیت الله خامنه ای این شعرشان را خواندند:
ماه آن شب خموش و سرگردان
روی صحرا و دشت می تابید
رنگ غم رنگ حزن پرور ماه
همه جا را نموده بود سپید
دانه دانه ستاره بر رخ چرخ
هم چون اشک یتیم می لرزید
خواب گسترده بود خاموشی
برجهان پرده ی فراموشی
مرغ شب آرمیده بود آرام
چشم ایام رفته بود به خواب
سایه نخل ها به چهره نور
از سیاهی کشیده بود حجاب
باد در جستجوی گمشده ای
چرخ می زد چو عاشقی بی تاب
غرق شهر مدینه سرتاسر
در سکوتی عمیق و رعب آور
می کشید انتظار خاک آن شب
مقدم تازه مهمانی را
می ربود از کف گران مردی
آسمان همسر جوانی را
آتش مرگ مادری می سوخت
دل اطفال خسته جانی را
مردم آرام لیک آهسته
نوحه گر چهار طفل دل خسته
بر سر دوش جسم بی جانی
حمل می شد به نقطه ای مرموز
همه خواهان به دل درازی شب
گرچه شب بود تلخ و طاقت سوز
تا مگر راز شب نگردد فاش
نبرد پی به راز شب دل روز
راز شب بود پیکر زهرا
که شب آغوش خاک گشتش جا
راز شب بود بانویی معصوم
که چه او مردی از زمانه نزاد
هیجده ساله بانویی پر شور
که سیاه کرد چهره بیداد
بانویی، که از سخن به محضرعام
ریخت آتش به جان استبداد
بانویی شیردل، دلیر و شجاع
که نمود از حقوق خویش دفاع
گرچه زن بود لیک مردانه
از قیام آتشی عظیم افروخت
شعله ای برکشید از ته دل
که سیاه خرمن ستم را سوخت
درس احقاق حق و دفع ستم
به جهان و جهانیان آموخت
مردم خفته را زخواب انگیخت
آبروی ستمگران را ریخت
☘این شعر را آن شب استاد شهریار به عنوان هدیه برای حضرت آقا خواندند.
🔹بر اساس خاطره ای از استاد محسن عسگری از شعرای آئینی آذربایجان