📌رهانویسی حالا نمیدانم چی‌ام، آرامم؟ بی‌حسم؟ در خلأ شناورم، مثل چراغی خاموشم، غمگینم؟ بی‌تفاوتم؟ فراموشی گرفته‌ام؟ خالی شده‌ام؟ یا دارم از دره پرت می‌شوم پایین و چیزی نمی‌بینم، چیزی حس نمی‌کنم، نمی‌ترسم، نگران نیستم، وحشت‌زده نیستم... باید کلمه‌ای اختراع کنم بهتر از بی‌تفاوتی. کلمه‌ای بین همه‌ی این حس‌ها که گفتم. آیا این همه‌ام یا هیچ؟ چه باید کرد وقتی هیچ کاری نمی‌توانی؟ هر چه به خودم فشار می‌آورم که یادداشتی را کامل کنم یا کتابی را ادامه دهم، ناخودآگاه متوقف می‌شوم. قفل می‌شوم انگار. قرار بود توقف را کنار بگذارم و هر طور شده این مسیر را بروم. چون هنوز زنده‌ام. نیستم؟ زندگی به راستی چیست؟ از این که بعضی چیزها مثل سابق نمی‌شوند... چی باشم؟ ناراحت یا خوشحال؟ بی‌تفاوت؟ ساکت یا پر از حرف؟ اندوهناک یا حسرت‌زده؟ همه یا هیچکدام؟ «همه چیز تغییر می‌کند.» این یک جمله‌ی خنثی است. همیشه چیزهایی هست که دوست داریم تغییر کند و چیزهایی هم هست که اصلا دوست نداریم تغییر کند. این هم یک جمله‌ی خنثی است. همیشه چیزهای خوب تغییر می‌کنند و جایشان را چیزهای ناخوب می‌گیرند. این یک جمله‌ی ناامیدکننده است. همه چیز همیشه در حال تغییر است. بعضی تغییرها خوبند، بعضی تغییرها بد. این یک جمله‌ی فیلسوف مآبانه است، شاید هم فضل فروشانه. پس دوست‌ندارم ادامه‌اش بدهم. همه چیز تغییر می‌کند و همیشه حسرت‌های قدیمی پررنگ‌تر از شوق‌های تازه‌اند. این جمله‌ای روانشناسانه و واقع‌بینانه است. نیست؟ واقع‌بینانه نیست؟ تا به حال بزرگسالی را دیده‌اید که حسرت روزهای خوب گذشته را نخورد؟ مثلا کسی که بگوید چه خوب شد بزرگ شدیم و خیلی از چیزها تغییر کرد. چه خوب شد پولدار شدم و مثل گذشته بی‌بضاعت نیستم؟ یا چه خوب شد فلان دوران گذشت و همه چیز مدرن‌تر شد؟ این رسمِ همه جاست یا فقط ما ایرانی‌هاییم که در عین اعتراف به سختی زندگی‌های قدیمی، حاضریم با زندگی اکنون عوضش کنیم؟ در کتاب «انسان پیروزمند» نوشته: جهان به سوی بهترشدن می‌رود اما رسانه‌ها همیشه به ما القا می‌کنند که الان بدترین دوران تاریخ است. رسانه‌ها به کنار، آیا ما نیز چنین حسی را به خود القا نمی‌کنیم؟ این همه‌ «یادش به خیر»ها و افسوس‌ها بر گذشته نشان چیست؟ چرا نمی‌توانم فکرکنم اگر همه‌ی آرزوهایم برباد رفت، آرزوهای بهتری جایگزینش خواهد شد؟ چرا به تولد شادی‌های دوباره ایمان ندارم؟ من تولد شادی‌های دوباره را به چشم دیده‌ام و از دیدنشان شگفت‌زده شده‌ام. اما واقعیت این‌است که هر شادی با شادی‌های پیش از خود متفاوت بوده‌است. شادی‌های تازه همیشه ناقص‌تر بوده‌اند و همیشه یک چیزیشان کم‌تر بوده است. شاید هم شادی‌های تازه همیشه از شادی‌های گذشته بزرگسال‌تر بوده‌اند و واقع‌بین‌تر. در عوض غم‌های تازه همیشه کامل‌تر و پروپیمان‌تر بوده‌اند؛ انگار به تکامل رسیده باشند و بلد باشند بیشتر دل را تصاحب ‌کنند، بیشتر روی دیوارهایش بنویسند «آمده‌ایم بمانیم». با این وضع چرا واقع‌بین نباشم؟ چرا امیدوار باشم که شادی بیشتر و غم کمتر خواهد شد؟ نمی‌توانم چنین تصور کنم. چرا بیهوده امیدوار باشم که طعم غذاها بهتر شود یا رایحه‌ی گل ها دل انگیزتر؟ نمی‌توانم چنین وعده‌ای به خودم بدهم. چه خوب! یاد این شعر شاملو افتادم: شب تار شب بیدار شب سرشار زیباتر شبی برای مردن. آها شعر! شاید شعر درمان باشد. می روم سراغ شعر که چه بسیار از اوقات، خود دردی‌ست در کسوت درمان. تعطیلم. هنوز شنبه نشده‌ام. شنبه/ پنج خرداد ۰۳ @paknewis