📌لای جرزِ ساختمانِ اجتماعِ مطلوبم
اولین باریست که این وقتِ شب، به بیمارستان میآیم. روپوش سفیدم نقش نشان میتیکومون را بازی میکند و کسی کاری به ورود و خروجم ندارد. هیچکس نمیپرسد چه کارهام و هیچکس از هیچ اتاقی بیرونم نمیکند.
دوستِ باردارم روی تخت دراز کشیده و من جز همراهی، کار دیگری از دستم برنمیآید. اورژانسِ زنان میدان جنگ است. بیمارهایش اضطرابافشانی میکنند و رزیدنتِ خسته و عصبیاش، پاچهی بیمار و پرستار و اینترن را یکییکی میگیرد. و من، یکلنگهپا ایستادهام و مأیوسانه، به ساختمانِ اجتماعِ نامطلوبی مینگرم که فرداروز قرار است به رنگش دربیایم.
من خودم را میشناسم. میدانم برخلاف هرمز انصاری، جزء «خیلیها» هستم. میدانم وقتی اجتماع را ناسالم مییابم، خود نیز، مأیوسانه، به رنگ آن در میآیم. جرأتش را ندارم که اولین آجر بنای ساختمانِ اجتماع مطلوبم بشوم و بیشتر وقتها فکر میکنم در این راه تنها هستم. *
یاد روزهایی که در بخش رادیولوژی کار میکردم میافتم. آنجا هم ساختمانِ نامطلوب خودش را داشت و من ۵ سالِ تمام، بین این ساختمان و ساختمان مطلوبم، آواره بودم. آوارگیای که ناشی از شخصیتهای متناقضم در کشیکهای تکنفره و چندنفره بود.
شخصیت کشیکهای تکنفرهام با بیمارها خصومت شخصی نداشت. فکر نمیکرد مزاحم صبحانه و ناهار و استراحتش شدهاند. نمیگذاشت بین پذیرش بیمار تا انجام گرافیاش، وقفهای هرچند کوتاه بیفتد و فکر نمیکرد آدمها با انجام سریع کارشان، پررو و پرتوقع میشوند. این شخصیت، یکی از آجرهای بنای اجتماع مطلوبش بود.
شخصیت دوم اما، شجاعت کافی برای منفور شدن بین همکارهایش را نداشت. نمیتوانست پیه ضدحال بودن را به تنش بمالد. در حضور دیگران، جسارتِ ساختن اجتماع مطلوبش را از دست میداد و گاهوبیگاه، مأیوسانه و دلآزرده از خود، به رنگ اجتماع نامطلوب در میآمد.
حالا اینجا، وسط این اجتماع نامطلوب ایستادهام و به آوارگیِ مجددی میاندیشم که در انتظارم است. به متناقضهای جدیدی که این اجتماع قرار است از من بسازد. مگر آنکه تا آن روز، تمام تلاشم را به کار بگیرم تا خودِ جدیدی بسازم. خودی که شجاعتِ «خشتِ ناچیز بودن» را بدست بیاورد.
خدا را چه دیدی،
شاید روزی به دردِ لای جرزِ ساختمانِ اجتماعِ مطلوبم، بخورم.**
پ.ن
*برگرفته از نقلقولی از هرمز انصاری:
«خیلیها وقتی اجتماع را ناسالم مییابند، خود نیز مأیوسانه به شکل آن در میآیند.
اما من، اولین آجر بنای ساختمان مطلوبم میشوم و مطمئنم در این راه تنها نیستم.»
**برگرفته از یادداشت مریم کشفی
نویسنده: پریسا سعادت
@parisasaadat