📚
#داستانک
آفتاب اوایل مرداد داغتر از هر روز بر سر کارخانه آذرآب میتابید. ساعت ۹:۴۵ را نشان میداد. وقت صبحانه بود. با وجیهالله رضایی دستگاه برش را خاموش کردیم. هم قدم شدیم که صدای مهیبی گوشمان را کر کرد و سقف و شیشههایش به سمت پایین سرازیر شدند. صدای انفجار و بچهها در هم پیچید.
بعثیها آمدند.
بمباران!
پناه بگیرید.
فرار کنید.
بمبها بر سر کارخانه ریخته شد. ترکشها از یک سو و تیرآهن و پیچ مهره سقف از سوی دیگر به طرف ما هجوم آوردند. فرصت فرار از ما گرفته شد. خواستیم با وجیهالله زیر دستگاه گیوتین پناه بگیریم که وجیهالله نقش بر زمین شد. ترکشها به تنمان نشست. تنم داغ شد. درد عجیبی در بدنم پیچید. دست چپم آویزان شده و قوزک پای راستم شکسته بود. درد تا استخوانم میرسید. نفسم را بند میآورد. دستی به صورتم کشیدم. چشم چپم از حدقه بیرون زده بود. سعی کردم; خونسرد باشم. نفس عمیقی کشیدم. تاسیسات آسیب دیده بود. لولههای آب گرم ترکش خورده بودند و آب داغ بر سرم میریخت. سر میدزدیدم تا درد سوختگی به دردهایم اضافه نشود. با چشم به دنبال وجیهالله بودم. گرد و خاک مانع پیدا کردنش شد. از بیرون سر و صدای زیادی به پا بود. انگار فقط ما توی کارخانه مانده بودیم و فرصت فرار نداشتیم. گرد و خاک که کمتر شد وجیهالله را دیدم. جلویم دراز کشیده بود. حالش خوب نبود. شکمش بیرون ریخته بود. رودههایش را توی دستش گرفته بود. نگاهش را به من دوخت. انگار او هم از ظاهر من شوکه شده بود. توان حرکت نداشتیم. به دنبال راه چارهای بودم. سر چرخاندم. فلاحزاده را دیدم. لنگان لنگان به طرف در خروج میرفت. با صدای بلند صدایش زدم:
_برو بیرون کمک بیار
دچار موج گرفتی شده بود. اصلا متوجه نشد چه میخواهم. ران پایش آسیب دیده بود. رفت و برنگشت. چشمان وجیهالله بی رمقتر شد. با صدایی که به زور شنیده میشد; گفت:
محسن بیا با هم فریاد بزنیم و کمک بخوایم.
صداهایمان را جمع کردیم. فریاد زدیم:
کمک. کمک. کمک.
یکی از بچهها شنید و بالای سرمان حاضر شد. خاکی بود. زود رفت و چند نفر دیگر را برای کمک آورد. با زحمت ما را به آمبولانس رساندند. در کنار باقی بچهها جا گرفتیم. زل زدم به سر و صورت خونی دوستانم. خبرها از بمباران پنج کارخانه اراک میگفتند. وجیهالله شهید شد. چشم بست و برای همیشه رفت. قلبم تیر کشید. نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:
تاریخ ۵/ ۵/ ۱۳۶۵، تاریخ بمباران پنج کارخانه اراک را باید برای همیشه توی ذهنم ثبت کنم.
فرشته عسگری
(روایت محسن رحیمی یکی از مجروحین بمباران کارخانههای پنج مرداد سال ۱۳۶۵)
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj