📚
#داستانک
دربست تا بهشت
چهارمین روز مرداد ماه سال شصت و پنج بود.
خانه یکی از اقوام، در تهران مهمان بودیم.
رضا سرش را بلند کرد. گفت:
_مامان، باید راه بیفتیم بریم، من باید فردا سرکار باشم.
غروب که شد راه افتادیم.رسیدیم به اراک.
آفتاب که طلوع کرد و خورشید با تارِ موهای طلایی بیرون آمد، چشم باز کردم. رضا و همسرم لقمههای پنیر را در دهان میگذاشتند و با هم گفتگو میکردند.
لبخندهای رضا مثل همیشه، قند را در دلم آب میکرد. هر دو لباس پوشیدند.
راه افتادند به سمت محل کارِشان،
کارخانه آلومینیوم.
همسرم در بخش تعمیرات کار میکرد و پسرم رضا در واحد حسابداری.
صدای گوينده نیامد که بگوید: "توجه توجه ! علامتی که هماکنون میشنوید، اعلان خطر یا وضعیت قرمز است." صدای آژیر خطر هم بلند نشد.
اما ناگهان دودِ غلیظی، آسمان آبی را پوشاند. صدای غرش هواپیماها به گوش رسید. نقطهای روشن، بالاتر از تمام گلولهها، دل آسمان را شکافت. خط سفیدی از خود به جای گذاشت. همهمه در محله پیچید:
_بمباران شد!
میگفتند که کارخانه آلومینیومسازی را زدند. زیر لب دعا میخواندم. سراسیمه، با پای برهنه و دلی پر از آشوب تا منطقه شهرصنعتی دویدم.
رنگ به چهره نداشتم. صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنیدم.
میدانستم که واحد حسابداری را زدند. به فکر رضایم بودم. عدهای میگفتند که بچههای قسمت حسابداری میخواستند از کارخانه بروند بیرون، خلبان، بچهها را با کالیبر به رگبار بسته.
تعدادی شهید و عدهای مجروح شده بودند.
چشمم افتاد به آقا مُسیّب، یکی از آشنایانمان .
_آقا مُسیّب، از حسابداری چه خبر؟
سرش را پایین انداخت.قطرههای عرق از پیشانیاش چکه میکرد. گفت:
_ خواهر بیا بریم خونه .
لحنش، فکرم را هزار جا برد. آهی کشیدم. در ذهنم مدام این سوال مُرور میشد، یعنی بلایی سر رضایم آمده ؟
به خانه که رسیدیم، در حیاط را باز کردم. چشمم به شوهرم افتاد. زخمی شده بود.
_حسن آقا!! پس بچهم کو؟
جواب داد:
_ بیا بشین خانم، کمی حوصله داشته باش. هنوز که اتفاقی نیفتاده.
بر آرزوهای مادری خودم، قلمِ سیاه کشیدم .
فهمیدم به آسانی رضا را پیدا نمیکنم.
بیمارستانها را گشتیم، یکی پس از دیگری؛ ولیعصر و قدس را زیر پا گذاشتیم.
آه و نالهی مجروحها، تمام بیمارستان را پر کرده بود. هر کس چیزی میگفت:
_بردنش تهران.
_نه، بردنش اصفهان.
آفتاب، همدرد منِ مادر شد. چهره در هم کشید. غروب کرد. گمشدهام را پیدا نکردم. به خانه برگشتم. شب که شد، خواب چشمهایم را ربود. رضا به خوابم آمد.
_ من زیر میزهای آلومینیومسازیام. چرا اینقدر گریه میکنی؟پاشو برو آلومینیوم سازی.
از خواب پریدم. صدای الله اکبر فضای خانه را پر کرده بود. وقت نماز صبح بود.
_حسن، پاشو! من را ببر آلومینیوم سازی.
_ آخه حالا موقع رفتن به آلومینیوم سازیه؟!
_گفتم منو ببر آلومینیوم سازی! رضا رو خواب دیدم!
راه افتادیم. چشمم افتاد به ژیان رضا که در پارکینگ آلومینیوم سازی پارک شده بود.
_خانم تقوایی، نیا! اینجا هیچی نیست.
_آقای کریمی! من بچهم رو میخوام، یه ناخُنم که شده از بچهم پیدا کنم. همه شهیداشون رو پیدا کردند.
_ یه نشونی بده.
_ جوراب خال خالی سفید پاش بود، یه پیرهن چهارخونه تنش.
برگشتیم توی محوطه.
_ خانم تقوایی! رضا هیچیش اینجا نیست. اگر میخوایی چیزی پیدا کنی، برگرد برو سردخونه.
_ سردخونه رفتم، اما باشه یه بار دیگه هم میرم.
سرمای گزنده سردخانه در سلولهایم دوید.
_خانم تو چطور میای این گوشتها رو به هم میزنی؟
_دنبال بچهم میگردم حتی شده یه ناخنش.
_مادر نشونی از پسرت داری؟
یادم افتاد وقتی از سربازی میآمد، برایم خاطره تعریف میکرد. پاهایش را به هم میکوبید و با لبخند برایم احترام نظامی میگذاشت. میگفت:
_این پام برات یادگاری میمونه.
_رضا جان، اینطور نگو . این چه حرفیه؟!
مرد از داخل سرخانه فریاد زد:
_ما این جا یه پا داریم. ببینی، میشناسی ؟
_آره میشناسم. روی مچ پای راستش یه برآمدگی کوچک داره.
_ باید قول بدی اگه راهت دادم، توی سرت نزنی، سر و صدا نکنی، داد و فرياد نکنی!!
جلوتر رفتم .
_ این همون پای راسته که برای ما مونده.
با خودم زمزمه کردم:
_ مامان برای همین مهمونی تهران رو نموندی. انگار جای دیگهای وعده داشتی.
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
تقدیم به رضا تقوایی شهید بمباران کارخانه آلومینیومسازی اراک سال ۶۵/۰۵/۰۵
✍لیلا جوخواست
🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷
۳۳روز مانده تا
روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱
پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵
پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷
روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـےها
https://eitaa.com/panj_panj