سلام. همسر منم پلیسه و من و بچه م بیشتر شبا تنهاییم، سال پیش ما یه خونه ی حیاط دار گرفته بودیم که اطرافش همش زمین خالی بود و همسایه هم نداشتیم. اون شب لعنتی، ساعت یک نصف شب بود یکی در زد منم به شدت ترسیدم چون همسرم کلید داره گفتم کیه؟ یه خانم بود گفت ماییم دیگه.. منم چون نشناختم گفتم این وقت شب چی میخوای؟ گفت از اینجا رد شدیم یکی گفت خونه رو میفروشین اومدم داخلو ببینم..منم با این حرفش تا ته قضیه رو رفتم فهمیدم چه خاکی تو سرم شده. گفتم شما رو نمیشناسم نصف شب مگه وقت خونه دیدنه، برو گمشو. یهو ساکت شد شنیدم یواش به یکی دیگه گفت بریم از اونطرف درو وا نمیکنه...منم از روی کنجکاوی یا حماقت گفتم برم گوشه ی درو وا کنم ببینم کی بود بشناسمش.که ای کاش دستم میشکستو اینکارو نمیکردم .درو یواش باز کردم و سرمو بردم بیرون دیدم عه نرفتن هیچ تازه سه نفرن، دو تا مرد با یه زن .یهو از پشت تیربرق به سرعت اومدن سمتم...👇🔞
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C188d7a5343