نمي دانم چه شده که در اين کشورانقلابي، يك ارگان نظامي ـ يعني ســپاه ـ از داشــتن ســلاح و مهمات محروم اســت. من مي دانم به شــما دستور داده اند که به ما ســلاح و مهمات ندهید و کمك مان نكنید. من مي دانم شــما داريد با کمك به ما تمرد مي کنید، ما همه سپاسگزار شمايیم.» بهنام صداي گريه سرگرد اقَارب پرست را شنید: «امروز صبح قصد ترك شــهر را داشــتیم. خدا شــاهد است وقتي آن طرف پلُ رســیديم، انگار تكه اي از وجودم در خرمشــهر جامانده بود. من و ســرگرد شريف نسب، پیه تنبیه و خلع درجه و دادگاه نظامي را به تن مالیده ايم. آمده ايم بگويیم که تا آخر با شــما هســتیم، تا پاي جان. اگر خون و جان ما قابل دفاع از ايران را داشــته باشــد، دريغ نمي کنیم. نمي خواهیم فرداي روزگار در دادگاه تاريخ، اســم مان به بدنامي و خفت ثبت شود. مي مانیم مگر آنكه جنازه مان را از اينجا ببرند. بهنام بي صدا بیرون دويد. *** بهنام، خســته از يك روز نبرد و جنگ کوچه به کوچه و خیابان به خیابان، در گوشــه ي شبستان مسجد خوابیده بود که با شنیدن صدايي هوشیار شد. در چند روزي که از شروع جنگ مي گذشت، خواب درست و حسابي نداشت. حتي در خواب هم هوشیار بود و گوش هايش به صدا حساس شده بود. از خســتگي نمي توانســت چشمانش را باز کند. گوشــش را تیز کرد. صداي سرگرد شريف نسب را شنید که با بهروز مرادي صحبت مي کرد. «امشب بايد يك ضرب شست جانانه به دشمن نشان بدهید. مرتضي قرباني را که ديگر حتما ًمي شناسید؟»«ها، مي شناسیم. همان پاسدار اصفهاني.» «احســنت، او شــمّ نظامي خوبي دارد. با اينكه مدت کوتاهي اســت که به خرمشهر آمده اما به سوراخ سنبه هاي اينجا آشنا و وارد شده. قرباني مي خواهد به يكي از کوچه ها که مقر اصلي عراقي ها اســت برود و يك يورش شبانه انجام بدهد. با چند نفر از بچه ها همراهش برويد.» «امــا جناب ســرگرد، بچه ها خســته اند. من دلــم نمي آيد بیدارشــان کنم. بعضي شان چند شبانه روز است که استراحت نكرده اند. «به هرحال، نیرو کم است. من به شما اطمینان دارم.» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313