فصل۲۵ فرمانده ي تكاورها گفت: «پســرجان، براي من مسئولیت دارد. نمي توانم اجازه بدهم تك و تنها بروي تو دل دشمن. تو فرمانده ات کیه؟» بهنام گفت: «من فرمانده ي خودم هستم. تمام سوراخ سنبه هاي اينجا را مثل کف دست بلدم. قول مي دهم شناسايي خوبي بكنم و برگردم.» فرمانــده تكاورها در برابر اصرار بهنام، کم آورد. بهنام نارنجكش را گوشــه ي حیاط، زير جعبه ي خالي میوه پنهان کرد. موهاي سرش را آشفته کرد، آستین بلــوزش را جر داد و کتاني ســوراخش را از پا کند. فرمانــده تكاورها با تعجب گفت: «چرا خودت را اين ريختي کردي؟»«توقع داري با لباس پلوخوري جلو بروم؟ من به کار خود واردم.» بهنام، پابرهنه از آنها دور شد. يك شلوار سیاه گشاد به پا داشت که به جاي کمربند، طناب از قلاب کمربندش رد کرده و روي شــكم محكم کرده بود. بلوز آبي رنگ چهارخانه اي تنش بود. موهاي بلند ســرش آشــفته تر از همیشه بود. شــروع کرد به گريه کردن. زار زد و جلو رفت. بــا دقت به اطراف نگاه مي کرد. چند موضع تك تیراندازهاي عراقي را به ذهن سپرد. سر کوچه ي بلورچي، يك سنگر خمپاره ي 021 میلي متري را ديد. با تعجب نگاهش مي کردند. ديدن يك پســرك تنها و گريان آنها را از هرگونه واکنشــي برحذر مي کرد. بهنام ديد که يكي از خانه ها مقر اصلي عراقي هاست. رفت و آمد آنجا زياد بود. رفت تو حیاط. چند سرباز در اتاق خواب بزرگ رو به حیاط استراحت مي کردند. چند نفر ديگر داشــتند اسلحه شــان را با گازويیل مي شستند. چند نفر در حال سق زدن نان و خوردن کنسرو تن ماهي بودند. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313