فصل۲۸ بهنام از پله ها پايین آمد. صالح گفت: «تمام شد؟» «ها، تمام شد.» «عیدت مبارك، بهنام.» «عید چي؟» «امروز عیدقربان است.» حال عجیبي به بهنام دست داد. روز بیست و هشتم مهرماه بود و عید قربان. روزي که ابراهیم خلیل مي خواست پسر عزيزش را در راه خدا قرباني کند. صالح رو به بچه ها گفت: «خب، حرکت مي کنیم.» بهنام هم آماده شد. صالح جلو آمد. «نه بهنام، تو بمان!» بهنام خشكش زد.«بمانم؟ براي چي؟» «گوش کن بهنام، من نمي توانم تو را ببرم.» «تو را به خدا صالي، بگذار من هم بیايم.» هرچه اصرار کرد، صالح راضي نشــد. بچه ها داشتند آماده ي رفتن مي شدند. مهــدي رفیعــي که از همه بزرگتر بود، وقتي ديد کــه بهنام، دمغ و ناراحت در گوشه اي نشسته، جلو آمد و گفت: «چي شده بهنام؟ کشتي هات غرق شده؟» رفیعي همیشــه سر به سر بهنام مي گذاشــت. گاهي وقت ها آن قدر بهنام را اذيت مي کرد که سر و صدا راه مي انداخت. اما اين بار بهنام منتظر بهانه اي بود تا دعوا راه بیندازد و حالا بهانه به دســتش آمده بود. بلند شــد و به مهدي براق شد: «به تو چه؟ اصلا ًتو چرا به صالي چپ چپ نگاه مي کني؟» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313