فصل۲۹ مــادر با هول و اضطراب از خواب پريد. خواب عجیبی ديده بود. دلش شــورمی زد. نگران بهنام بود. می دانست که اتفاقی در راه است. يك حادثه مهم! در خواب ديد که در يك دشت سرسبز دنبال بهنام می گردد. به يك درخت رســید. يك قناری زيبا روی شاخه ای نشســته و چهچهه می زد. مادر به قناری خیره شــد. ناگهان پرهای قناری ريخت و بــر روی زمین افتاد. مادر جلو دويد. قناری رشــد کرد و تبديل به بهنام شــد! بهنام بلند شد و خنديد. مادر او را در آغوش گرفت. يك اسب سوار از راه رسید. صورتش مشخص نبود. لباس مشكی بر تن و شالی سبز دور گردن پیچیده بود. مرد دست دراز کرد. بهنام به سويش دويد. مادر فرياد زده بود: کجا می روی بهنام؟ بهنام به کمك مرد ســیاهپوش سوار اسب شد. بعد گفت: مادر جان، اين آقا حضرت امام حســین(ع) هســتند. آمده اند دنبال من. بايد با ايشان بروم. بهنام دوباره خنديده و به همراه آقا رفته بود. و مادر با صورتی خیس اشــك از خواب پريده بود. روز عید قربان بود! 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313