حســین حرفــم را نشــنیده گرفــت، عــادت داشــت کــه وقت معرفــی یک نفر به دیگران، از خوبی های طرف بگوید. دســتش را روی شــانۀ جوان گذاشــت و گفت: «اســم این جوون عزیز ابوحاتمه! اصالتاً لبنانیه اما خونه زندگیش تو دمشــقه. ابوحاتم یک شــیعۀ محب اهل بیته، خیلی هم عاشــق خانم حضرت زینبه، فرزند شــهید هم هســت، پدرش رو به جرم عشق به حضرت زینب سر بریدن.» جوان ســرش را پایین انداخت. حســین اضافه کرد: «من عربی یاد نگرفتم ولی ابوحاتــم فارســی رو خــوب بلــده!» لبخنــد شــیطنت آمیزی زد و ادامــه داد: «پس حواستون باشه چی می گید!» مــن و دخترهــا بی صــدا خندیدیــم و ابوحاتــم کــه خجالتــی و باحیــا بــه نظــر می رسید، شاید برای اینکه از این فضا خارج شود فوراً رفت سمت ساک ها و پشت ماشین جایشان کرد. برخلاف تصور ما که فکر می کردیم ابوحاتم باید رانندگی کند، حسین پشت فرمان نشست و حرکت کردیم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313