#قسمت14
وقتی ماشین ما از کنار خیابانی اصلی که نزدیک کاخ بشار اسد بود گذشت، صدای تیراندازی هایی ممتد از دور به گوشمان خورد. حسین پایش را روی پدال گاز فشار داد تا سریع تر از آن منطقه دور شویم و گفت: «بچه ها! می دونید این سروصداها به خاطر چیه؟!» زهرا و سارا سکوت کردند، منتظر بودند تا پدرشان خبری از درگیری های اطراف کاخ بدهد امــا او بــا خنــده ای کــه پنهانــش می کرد، خیلی جدی گفت: «مســلّحین خبردار شدند که شما اومدید، می خوان بهتون خیرمقدم بگن، البته به زبون خودشون.» دخترها که انتظار چنین جوابی نداشــتند، از بودن جوان ســوری توی ماشــین غافل شــدند و زدند زیر خنده! همان روحیۀ شــجاعت و نترســی حســین مثل خون توی رگ و ریشه شان جاری بود. آن ها بدون اینکه جنگ و سختی هایش را تجربه کرده باشــند، خودشــان را برای هر شــرایطی آماده کرده بودند و حالا فارغ از همۀ خطرات اطراف، غرق در شادی بودند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313