#قسمت69
دقیقاً روز دهم بود که ابوحاتم آمد و خبر خوشــی را به ما داد. آن خبر خوش چیزی جز خبر بازگشــتنمان به دمشــق نبود. دمشــق با همۀ غربتش برای ما از بیــروت، آرامش بخش تــر بــود چــرا کــه هــم در کنار حســین بودیــم و هم در متن حوادثی که بعدها می بایست روایتش می کردیم. به دمشق که رسیدیم تازه فهمیدیم امین _ شوهر دختر بزرگم، زهرا_ چند روزی بود که از ایران آمده و تا ما از بیروت برگردیم، پیش حسین بوده. او می توانست حلقۀ ارتباطی خوبی بین ما و حسین باشد و کمی از حرف هایی را که حسین برای ما نمی زد، بگوید. شاید همین آمدن امین، باعث شده بود حسین راضی شــود تــا مــا را بــه دمشــق برگردانــد چــرا کــه با وجــود امین، بودن ما برای حســین راحت تر و کم دردســرتر می شــد. امین می توانســت کمی جای خالی او را که غالباً یا در جلسه بود یا در میدان نبرد، برای ما پر کند. شرایط دمشق هیچ تفاوتی با قبل از رفتن ما به بیروت نداشت. هر شب، صدای تیراندازی می آمد و گوشمان به صدای انفجار و لرزیدن شیشه ها عادت کرده بود. این بار محل استقرارمان در ساختمانی 71 طبقه بود که ما در طبقۀ هفدهم آن ســاکن بودیم و برای ما به ســاختمان 71 معروف شــد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313