. چَمُّ و خَمِ کار هنوز دســتم نبود اما مســلحین خیلی زود منــو شناســایی کــرده بــودن. یادمــه کــه جمعه بود. اومدم خونــه. همین که چراغ رو روشن کردم، شیشۀ دو جداره خرد و ریز ریز شد. تک تیرانداز از آپارتمان روبه رو، زد وســط پنجره، گلوله از بالای ســرم رد شــد و توی دیوار نشســت. بچه های ســپاه قدس که از ماجرا خبر دار شدند ازم خواستن که برم یه خونۀ دیگه.» پرسیدم: «رفتی؟» گفت: «آره ولی خونه های دیگه، امن تر از اونجا نبود.» فکــر کــردم کــه حســین بــا چــه هدفــی این قــدر صریــح از زندگــی پرمخاطره در دمشق برای ما حرف می زند؟ او که همیشه عادت داشت بحرانی ترین شرایط را عادی نشان بدهد، حتماً می خواست دل ما را قرص کند که اتفاقی برایش نمی افتد و ضریب هوشیاری ما را بالا ببرد. بعد از رفتن حسین، امین به من و دخترانم گفت: «باید برای سلامتی حاج آقا صدقه کنار بذاریم و براشون دعا کنیم.» با شناختی که طی این چند سال زندگی مشترکِ او با دخترم داشتم، فهمیدم که این درخواستش بی دلیل نبوده است، پرسیدم: «امین آقا! برای حسین اتفاقی افتاده بود؟» هراسان گفت: «نه، چه اتفاقی؟ اصلاً چرا باید اتفاقی افتاده باشه؟!» زهرا که شوهرش را بهتر از ما می شناخت ادامه داد: «بگو، حتماً اتفاقی افتاده که تو این جوری نگرانی.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313