وقتــی حاج آقــا ملیحــی می رفــت، عمه و مامان را ســؤال پیــچ می کردم، از معنی شــعر می پرســیدم، از ماجرای کربلا و شــام، از شــهادت امام حســین، از اسارت خانــواده اش... عمــه بغلــم می کرد و می گفت: «پروانه جان، بزرگ شــدی، بیشــتر معنی این حرفا رو می فهمی» و به جای پاسخ به سؤالاتم از پدربزرگ و مادربزرگم، تعریف می کرد که چقدر عاشق اهل بیت بودند، وقتی به کربلا می رفتند یک ماه می ماندند و می گفت که این روضۀ اهل بیت، ســفره ای اســت که از زمان جدّ تو در خانۀ ما افتاده است و مبادا بعد از ما تعطیل شود. مدرسه ها باز نشده و به کلاس دوم نرفته بودم که آقام از خرمشهر آمد. باز هم مثل همیشه اوّل سهم عمه و بچه هایش را کنار گذاشت و بعد سوغاتی های ما را داد. برای من یک شلوار چرمی پوست ماری خال خال آورده بود که وقتی پوشیدم، بیشتر احساس «سالاری» کردم. آقا هدیه هامان را که داد، سری به عمه ام زد. مادرم با شوق و شوری که به خاطر آمدن آقام داشت، گفت: «دخترها، آقاتان دوست داره، غذا رو پشت بام بخوره، برید بالا تا من شام رو حاضر کنم.» آقا یک چراغ نفتی 9 فتیله ای آورده بود که خیلی اعیانی به حساب می آمد. امّا مادرم عادت داشت غذا را روی اجاق داخل مطبخ، بپزد. اجاق سینۀ دیوار، با گِل و آجر بالا آمده بود. زیرش با گُپّه های هیزم خُشک و خردشده، داغ می شد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313