آقام قبل از رفتن برای اینکه ما بدانیم خمس چیست، جمعمان کرد و به مامان گفت: «خمس سالآنه رو پیش آقای آخوند ملاعلی1 حساب کردم. نذار به این بچه ها بد بگذره تا من با حسین برم و برگردم.» آره درست شنیده بودم. آقام می خواست این دفعه پسرعمه ام، حسین را همراه خود به خرمشــهر ببرد. حالا دیگر هردومان بزرگ تر شــده بودیم، حســین هربار که من را می دید ســرش را پایین می انداخت و زود رد می شــد. من هم تا ســال دیگر به سن تکلیف می رسیدم و همین که عمه بهم می گفت: «عروس خودمی» سرخ می شدم و لپ هایم گُل می انداخت. حالا حسین، به من مثل یک دختربچۀ بازیگوش نگاه نمی کرد. برایش نامحرم بودم. وقتی می خواســت وارد خانه شــود، پشــت در چوبی می ایســتاد. در دوتا کُلون داشت، یک کُلون مردانه و یک کُلون زنانه. کُلون درِ مردانه را سه بار با فاصله می زد تا من و ایران سرمان را بپوشانیم بعد با مکث وارد می شد. جلوی دالآن تاریکه که ورودی خانه بود، کجکی می ایستاد و یاالله می گفت و داخل می شــد. بیشــتر اوقات چند تا نان ســنگک برشــتۀ خشخاشی هم دستش بود. مثــل آقــام هرچــه می خریــد، نصــف می کــرد. وقتــی به ســرویس می رفت، جای خالی اش را با همۀ حجب و حیایی که بینمان بود، احساس می کردم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313