یک روز از مدرسه آمدم تا ناهار بخورم و به مدرسه برگردم، دیدم برادر کوچکم علــی، تــوی کوچــه بــازی می کنــد و لای در بــاز اســت. دســت علــی را گرفتــم و درب را بستم. مامان هم قابلمۀ خورشت به دست داشت از آشپزخانه به طرف اتاق می آمد. کیفم را یک گوشــه انداختم وارد اتاق شــدم. آمدم که ســفره را بیندازم، دیدم یک میهمان ناخوانده، بالای اتاق جا خُشک کرده و آرام نشسته، حواسم به مامان که پشت سرم وارد اتاق می شد، نبود. گفتم: «مامان، مامان نیا، زردی اینجاست!» با فریاد من، مامان ترســید دســتش شــل شــد و قابلمۀ خورشــت قرمه سبزی روی فرش افتاد و اتاق شد یکی با خورشت. «زردی» را به سختی بیرون کردم. حیوان بوی گوشت به دماغش خورده بود و نمی خواست برود. آن روز، مادرم تمام وسایل داخل اتاق مثل فرش ها را به حمّال داد و با الاغ بردند فرش شویی همدان. غیر از فرش بقیۀ وسایل را شست و با اینکه تمیز شده بودند باز مادرم به دلش نمی چسبید می گفت: «سگ اومده همه جا نجس شده.» وقتی آقام آمد ماجرا را شــنید و دید هنوز اســیر آب و آب کشــی هســتیم، از زبان عمه ام گفت: «خانم عروس، چرا، وســواس نشــون می دی، این جوری خودتو پیر می کنی.» امّا مامان دست از حساسیّت برنمی داشت. آن ســال ها، تلویزیون تازه به خانۀ مردم آمده بود. دخترعمه منصور، تلویزیون داشــت. و تنهــا ســریال تلویزیــون _ مرادبرقــی_ را نــگاه می کردنــد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313