#قسمت170
موضوع را با حسین در میان گذاشتم، به خاطر سلامتی من و بچّه ام پذیرفت. فقط شرط کرد که همسایه، پول آب را حساب کند. 07 متر شیلنگ خرید. حالا شیلنگ داشتیم امّا آب از شدّت سرما توی شیلنگ یخ می زد و شوهر همسایه شیلنگ را می برد توی حمام زیر شیر آب داغ می گرفت تا یخش باز شود. سرما و برف و کولاک به اوج رسید و من پا به ماه بودم داخل اتاق را با چراغ نفتی علاءالدّین گرمم ی کردم. گاهیف تیلۀچ راغ، کزم ی کردو م ی سوخت.ت اس وختگی فتیله را با قیچی بگیرم، اتاق از سرما، زمهریر می شد و شیشه ها از تو یخ می زد. با ناخن، روی شیشه، شیار می انداختم تا از لابه لای خط ها، هم برف هایی را ببینم که تا پشت درِ خانه، بالا آمده بودند و هم قندیل های یخی را که با نوک تیزشــان، از زیر ســقف شــیروانی خانه های روبه رو، آویزان بودند و چشــم به در می دوختم تا حسین کلید بیندازد. تا می رسید، پارو برمی داشت و از همان جلوی در شروع می کرد. نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. و نمی گذاشت آب توی دلم تکان بخورد و می گفت: «فقط زینب، باید توی دل شما تکان بخوره.»من اســم الهه را برای فرزندم انتخاب کرده بودم و حســین زینب را. می گفت: «زینب یعنی زینت پدر و اگه برادری بعد از او خدا به ما داد، بشه سنگ صبور برادر.» من هم قبول کردم. زینب کهب هد نیا آمد،ح سینس را زپ ان می شناخت،م ی گفت:« درسته ک هپ روانه ای، امّا من باید به دور تو بچرخم» و به دور من می چرخید امّا این شادی و شور بیست روز بیشتر دوام نداشت. زینب، مریضی زردی گرفت و جلو چشممان جان داد. آن روز دنیا برای من و حسین به قدری تیره وتار شد که در کنار گل پرپر شده مان، سر به روی شانه های هم گذاشتیم و مثل ابر بهار گریستیم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313