حســین زینب را برداشــت و گریان به گورســتان شــهر (باغ بهشــت) برد، شســت و دفن کرد. وقتی آمد از شــدّت گریه چشــمانش ســرخ و از انبوه غصه، صدایش گرفته بود. زینب مُرد و خانه، غم خانه شد. یاد زینب حتّی برای یک ساعت از خاطــرم نمی رفــت عکــس یــک نــوزاد دختر را روی کمد زده بودم و نگاهش می کرد. خواب وخوراکم شده بود اشک. حســین دلــداری ام مــی داد کــه غصه نخورم. می خواســتم امّا نمی توانســتم. در فاصلــۀ کمتــر از دو ســال هــم مــادرم را از دســت داده بــودم و هــم دختــرم را. هر هفته سر مزارشان می رفتم گریه می کردم و سبک می شدم. مدّتی بعد حســین خبر داد که قرار اســت یکی از علمای بزرگ و انقلابی به نام آیت الله سید اسدالله مدنی به همدان بیاید و من و دوستانم برای آمدن او به همدان برنامه ریزی می کنیم. شــور انقلابــی و مبــارزه بــا رژیــم طاغــوت، غم بزرگ مرگ زودهنــگام زینب را از دلش برد و من هم تلاش کردم آن گونه که او می خواست، صبور باشم. بعد از فوت آیت الله آخوند ملا علی معصومی همدانی، آیت الله مدنی تکیه گاه مــردم همــدان شــد. حســین هــر روز بــه خانۀ او می رفت و بــا اخبار تازه می آمد. می گفــت: «ایــن پیــر شــجاع و نتــرس از مــا جوونا تو هــر کاری جلوتره. با اومدنش علمای سر منبر، دل و جرئت بیشتری برا افشای خیانت های شاه پیدا کردن.» و همین هم شد. فریاد دادخواهی و مبارزه علیه حکومت شاه، علنی شد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313