وهــب و مهــدی وقتــی می آمدنــد، از جای زخم ها و بخیه های بابا که روی کمر و پایش بود، برایم تعریف می کردند. یــک روز دایــی ام عباس آقــا، برای احوال پرســی آمــد. زهرا کوچک بود، هر روز بایــد لباس هایــش را می شســتم. وقتــی دیــد کــه آب گرم نــدارم. بهش برخورد و رفت یک آبگرمکن خرید و با پسر صاحب خانه کشان کشان تا طبقۀ اول بالا آوردند. پسر صاحب خانه گفت: «نمی شه، جواب نمی ده.» و عبــاس آبگرمکــن را برگردانــد و گفــت: «مــی رم یــه خونــه پیــدا کنم که آب گرم داشته باشه.» گفتم: «با همین می سازم. حسین آقا، توان مالیش بیشتر از این نیست.» ظهر که حسین آمد. ماجرا را گفتم. گفت: «تیکه های بزرگ لباس و شستنی رو بده، هر هفته ببرم لباسشــویی بیرون، بقیه رو هم با هم می شــوریم.» می خواســت کمــک کنــد امّــا نمی گذاشــتم. مثــل یک دانشــجوی ســخت درگیــرِ خواندن و مطالعــه بــود. وقــت خالــی اش را هــم بــا بچه ها پر می کرد. وهب و مهدی را توی مسجد سیدالشهدا برای نماز جماعت می برد. و با آن ها در جلسات هفتگی قرائت قرآن شــرکت می کرد. می گفت: «توی جلســۀ قرآن از پیرمردهای 07 ســاله تــا بچه هــای مدرســۀ ابتدایــی، کنــار هــم می نشــینن و قرآن می خونــن. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313