#قسمت368
همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان می سوختند، او برای دوستان شهیدش می سوخت. گاهی به من می گفت: «من شــاهد شــهادت هزاران دوســت تهرانی، همدانی، گیلانی بوده ام. هر کدام از این شهادت ها، داغی بر دلم نشانده.» حرف های حسین، زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بی کلام به پدرشان نگاه می کردند. تنهایشــان گذاشــتم و ســری به اتاق شــخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب، بقیۀ وسایلی را که برایش داخل ســاک گذاشــته بودم، بیرون گذاشــته بود. عبایش همیشــه روی گیــرۀ جالباســی آویــزان بــود و ســجاده اش همیشــه روی زمیــن، پهن. عبا و سجاده اش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد. برگشــتم پیش زهرا و ســارا، که امین از خشک شــویی رســید. او هم مثل زهرا و ســارا، چشــمش ســرخ و پلک هایش باد کرده بود. اما او چرا؟ نگاهی به چهرۀ گرفته و صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت: «حاج آقا که نرفته؟» زهرا بی حوصله جواب داد: «نه هنوز» و پرسید: «گریه کردی امین؟!» امیــن کــه از ســکوت ســردِ خانــه فهمیــده بــود چه گذشــته، پاســخ داد: «رفتم از خشک شــویی عباس آقــا لبــاس بگیــرم، عباس آقــا منــو کــه دید، گریــه اش گرفت. پرسیدم چی شده؟ گفت: حاج آقا همدانی اومد اینجا، ازم حلالیت خواست.» امین به اینجا که رسید، بغضش ترکید و گفت: «حاج آقا داره می ره حلب برای هدایت عملیات.» تا تلخی وداع را کم کنم، زورکی خندیدم و گفتم: «به حاج آقا بگم که عملیات رو لو دادی امین آقا؟» دل ودماغ پاسخ نداشت. ســاعت 6 عصر شــد. حســین ســاکش را برداشــت. دستانش را دور گردن زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه اش. دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوســید. خداحافظی کرد و رفت توی حیاط و دوباره برگشــت. باز خداحافظی کرد و مکثی و نگاهش روی انگشــتری ســرخی که داشــت، متوقف شد و برای بار سوم رفت توی اتاقش، حلقۀ انگشتری را که سال های سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمی آورد، در آورد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313