#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟46
مسافر جاده میشوم و میروم به ورامین؛ خانهی مادربزرگ. مهربان است و معنوی؛ مثل همه مادربزرگها. از هیاهوی دنیا که خسته میشوی، میتوانی پناه ببری به کنج خانهاش. هرسال نزدیک عید که میشد، خودم را میرساندم به خانهاش که دستتنها نماند برای خانهتکانی. امسال هم گردگیری خانهاش روزیام میشود! پنجشنبهی قبل از عید است. مادربزرگ مرا که توی قابِ در میبیند، از احوال فاطمه میپرسد:«چرا دخترعموت رو نیاوردی؟» میزنم به در شوخی:«تنهایی خونه رو بهتر تمیز میکنم!» لابد مادربزرگ فکر میکرده حالا که دوتا شدهایم، گذارم به خانهاش نمیافتد. خوشحال شده بود از دیدنم. جلدی زنگ زد که امین، پسرداییام بیاید به کمک.
تمام وقت را خندیدیم و کار کردیم. گردهای خانه رفتهرفته پاک میشدند و من فکر میکردم، میشود خدای محولالاحوال، سال نو که میرسد، گردهای دل مرا هم پاک کند؟...
ادامه_دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 47
ظهر شنبه است که به مقصد حرم راه میافتیم سمت مشهد. عاشق که میشوی، دیگر همهی زمان با هم بودن، جزو خاطرات خوب سفر محسوب میشود. عشق، حتی فاصلههای دور را هم نزدیک میکند. زمان مثل برق و باد میگذرد؛ و خوش میگذرد. فاطمه هم خوشحال است. شب که میرسد دل آدم بیقرارتر میشود تا زودتر رزق اولین نگاه را بردارد.
ماه دارد خودش را میرساند به شب بدر اما حالا هم که چند روزی مانده، آسمان روشن است. نزدیک مشهد که میرسی اما دیگر این ماه نیست که آسمان را روشن میکند. مشهد، شبها هم خورشید دارد. کنار فاطمه به انتظارِ روزنی که حرم را نشانمان میدهد نشستهام؛ پلک بر هم نمیگذاریم تا به خورشید سلام کنیم.
دیروقت است که به مشهد میرسیم. چند ساعتی مانده به تحویل سال. به اقامتگاه میرویم و کمی استراحت میکنیم. طولی نمیکشد که راهی حرم میشویم. من که خوابم نبرد! هوای سردِ سحرگاه مشهد نمیتواند مانع زائرانی باشد که آمدهاند تا سال را در کنار امامشان آغاز کنند. هنوز فاصله زیادی مانده تا حرم که توی سیل جمعیتی که به سمت امام در حرکتاند، جاری میشویم؛ گم میشویم در انبوه زائران...
ادامه_دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@parastohae_ashegh313