#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 63
از صبح پیگیر کارها بودم تا همین الان! بابا بعدازظهر راه افتاده که بیاید به دیدنم. با فاطمه قرار گذاشتهام که عصر برویم و در شهر چرخی بزنیم. با دخترِ عمو و ماشینِ عمو راه میافتیم سمت راهآهن. بابا، تا مرا دید، گل از گلش شکفت. دستهایش پر بود. بچهها وقتی میخواهند بروند سفر، مادرها توشه نسبتا ناچیزی -به زعم خودشان!- برایشان درنظر میگیرند! مادر برایم آجیل و مخلفات فرستاده. خودش ناخوشاحوال است و نتوانسته با بابا بیاید. بابا را به خانه عمو میرسانم و با فاطمه، دوتایی میزنیم به دل خیابان. وسط حرفهایمان، دوستم حمید را میبینم که توی ماشین کناری دارد بالبال میزند! اشاره میکند که نگه دارم. ماشینها مجالم نمیدهند! جایی دورتر نگه میدارم و حمید تا خودش را به من برساند، به زحمت میافتد!
همدیگر را تنگ در آغوش میکشیم و میخندیم. هیچ دیداری، اتفاقی نیست! حمید میگوید من حوصله نوشتن زندگینامهات را ندارم؛ نروی شهید بشوی و برایمان کار بتراشی! دیدارِ کوتاهمان به همین حرفها میگذرد....
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 64
باز با فاطمه راه میافتیم. میپرسد کجا میرویم؟ میگویم همانجا که بیشتر عاشقت شدم؛ قصر فیروزه؛ مزار شهدای گمنام. اینجا همانجاست که اولبار با هم نشستیم به گفتگو. با هم قدم میزنیم و خاطرات آن روزهای نهچندان دور را زنده میکنیم و میخندیم. با دوستانِ گمنامم در قصر فیروزه وداع میکنم.
از قصر فیروزه که بیرون میزنیم، فاطمه را میهمان میکنم به بستنی. به چشم برهمزدنی، دو سه ساعتِ با هم بودنمان میگذرد. وقتی برمیگردیم به خانه عمو ساعت از 9 گذشته است.
تمام تلاشم این بود که غم را به خانه راه ندهم! میگفتم و شوخی میکردم که سگرمههای کسی توی هم نرود....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@parastohae_ashegh313