انگار بدون اینکه کسی حرفی بزند خودم متوجه شدم....یادمه در دلم ذکر یا زهرا و یا زینب میگفتم...واقعا کسی این جمله رو نگفت سعید شهید شده.همه فقط با نگاه به همدیگه این خبر رو دادیم.و یک نیروی مقاوم عجیبی در قلبهامون حس میکردیم جوری که خیلی محکم شده بودیم البته شاید در ظاهر...
وقتی بالای تابوت برادر رسیدیم😭همش روضه های مقتل و حضرت زینب و .... تو ذهنم میومد و از اینکه خانم با چه وضعیتی شاهد شهادت برادرش بود و من چه آسوده کنار برادرم;از حضرت زینب خجالت میکشیدم....