حسین آقا بارها در مورد رفتن با من صحبت میکردند حتی حدود یک ماه بعد از ازدواجمان میخواستند بروند.تا تهران هم رفتند اما چون پروندشون به مشکل خورده بود دوباره برگشتن.ایشون از زمان برگشت اعزام اولشون،تا اعزام دوم،دوست شهیدشون،شهید مصطفی عارفی بود.این شهید بزرگوار ازدوستانشان بود و در اعزام اول همسرم،به شهادت میرسندو پیکر ایشان رو هم همسرم،داوطلب میشوند تا به عقب برگردانند و نمیگذارند پیکر پاک ایشان به دست حرامی ها بیافتد.باخبرشهادت یکی یکی از دوستانش،بیشتر برای رفتن بیقرار میشد. در آخر هم برای شهادتش،با دوستش،آقا مصطفی عهد بست. دوروز قبل از اعزامشون،درحالی که هنوز از اعزام هیچ خبری نبود،باهم به بهشت رضاع،مزار شهید عارفی رفتیم.نماز مغرب و عشا را به جماعت دونفره،خواندیم. بعد از نماز هردویمان باشهید خلوت کردیم.وقتی که خواستیم بریم،فقط شنیدم که گفتن،آقا مصطفی... خودت رفتی جای خوب،از رفقات یادت رفته.. برای ماهم دعاکن.دست ماروهم بگیر. یادت نره چی گفتم رفیق... و بعد برگشتیم. فردای آنروز ناباورانه،تماس گرفتند و گفتند شما فردا اعزام هستی.. خیلی خوشحال بود.آنقدر که از ذوق ایشان،من هم به ذوق آمدم. رفتند. شب شهادتشون با من تماس گرفتند. آن شب گفتند سه شنبه این هفته،ازطرف من برو مزار آقا مصطفی...و تشکرکن. گفتم برای چی؟ گفت چون حاجتم رو داد. فردای انروز حاجتش را گرفت. آقا مصطفی دست رفیقش رو هم گرفت و باخود برد. آنجا متوجه نشدم که حاجتش چه بوده اما فردایش متوجه شدم حاجتش،شهادت بود.😭😭😭