لطیف
آنجلا، منشی جدید آموزشگاهمان است. چهل و خوردهای ساله، دقیق و متمرکز.
چهارشنبه عصری، وقتی میروم برای شاگردم از آشپزخانه آب بیاورم، نگاه مضطرب آنجلا توجهم را جلب میکند.
تا متوجه حضورم میشود شروع میکند به معذرتخواهی.
علتاش را میپرسم.
اشکهای بیرنگش را با پشت آستینش پاک میکند و توضیح میدهد که در چیدمان برنامه همکاران دچار مشکل شده.
گویا یک سری از کلاسها را به اشتباه حذف کرده و یکی از کارمندان شیفت عصر سر کارش نیامده.
همانطور با اضطراب به ساعت روی دیوار اشاره میکند و میگوید: «یکی از جلسات امروز عصر تو هم به اشتباه حذف شده».
دلش را گرم میکنم که طوری نیست و کلاس من هم طبق روال هر هفته برگزار شد.
چشمهای قرمزش را میدوزد به نگاهم و میگوید :«ولی من در دوره سه ماه آزمایشیام هستم و نباید اشتباهی میکردم».
حرفش ته دلم را خالی میکند و یادم میآورد چقدر همه چیز این طرف دنیا جا به جا شده. چقدر استرس و اضطراب بیجا به زنان میدهند و چقدر نقش طبیعی همسر بودن و مادرشدن را از آنها دریغ کردهاند.
@pardarca