این داستان هم از سعدی در حکایت هجده از باب سوم گلستان داریم، که میگه: «هیچ گاه از سختی های زندگی شکایت نمی‌کردم بجز وقتی که از بی پولی کفش نداشتم و پایم برهنه مانده بود. دلتنگ و ناراحت به مسجد جامع شهر کوفه رفتم. یک نفر را در آنجا دیدم که پا نداشت. خدا را شکر کردم و دیگر از بی‌کفشی ناله و شکایت نکردم.» اصل حکایت: «هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم @prasig_ir