را بخوان و وقتي فكر مي‌كنم ما تمام آب‌هاي بود و حالا سري اش، از در ي من بيرون مي‌رود، اما خودش روي افتاده بود، جگرم خال مي‌زند. اينها را مي‌كنم و مي‌نشينم برايش مي‌كنم؛ خودم ! تنهاي ديدم يك ، را گير انداخته، نگهش داشته روي نيم سوخته و اين ندارد فرار كند. هي پايش را بر مي‌داشت و مي‌گذاشت. زير لب زمزمه كردم: يا حضرت زهرا! مادر! كمك كن اين بچه رو از دست اين نامرد نجات بدم. را دور كمرم محكم كردم و پريدم بيرون، دست بچه را كشيدم دنبال خودم و گفتم... ادامه این مطلب را در آدرس زیر مطالعه کنید http://partosokhan.ir/page.asp?Number=1044&Category=384 @partosokhan_ir