🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـان خــواب هـــای آشــفــتــه💗 قسمت5 (سه سال بعد- اتاق آهنی انتهای باغ شمال شهر) گوگو سیلی محکمی زیر گوشم زد و گفت: واسه من آدم شدی ها؟! دستم را مشت کردم و خواستم به صورتش بکوبم که اعظم دستم را گرفت و از پشت به زانوهایم کوبید. روی زمین افتادم. اعظم سرم را بالا گرفت، بیتا و گلشیفته دستهایم را گرفتند، پری جلو آمد که گوگو با صدای بلند نعره زد: بتمرگ سرجات وگرنه نفر بعدی تویی! بعد چاقوی ضامن دارش را از جیبش بیرون آورد و مقابل چشمانم باز کرد. چاقو را جلوی صورتم تکان داد و گفت: بهت چی گفته بودم؟ بعد صدایش را بالاتر برد: قانون اول اینجا چیه؟ بیتا آهسته گفت: سرپیچی یعنی خیانت گوگو مثل وقتهایی که مست میکرد، دیوانه وار فریاد زد:دوباره بگو بیتا باصدای لرزان گفت: سر...سرپیچی...یعنی خیانت. به چشم های آتشین گوگو زل زدم و گفتم: میخوای چیکار کنی؟ میخوای بکشیم؟ به خدا مرگ هزاربار بهتر از این جهنمیه که تو برامون ساخ... مشت گوگو بر صورتم حرفم را نیمه تمام خفه کرد. بوی خون در مشامم پیچید. سرم را پایین انداختم که اعظم موهایم راچنگ زد و دوباره سرم را بالا گرفت. گوگو پوزخندی زد و گفت: یه کاری میکنم که روزی صدبار آرزوی مرگ کنی. چاقو را آورد نزدیک چشمم در آن لحظه باتمام وجود آرزوی داشتن دستاویزی داشتم که مرا از آن باتلاق وحشتناک نجات دهد. اشک از چشمانم جاری شد. و گفتم: اینهمه سال هرکاری گفتی کردم... گوگو با دسته چاقویش ضربه ای به پیشانی ام زد و بلند شد و گفت: دِ همین دیگه، مشکل اینه که امشب کاری رو که گفتم نکردی... بعد دوباره مقابلم چمباتمه زد و گفت: فرار کردی، چرا از پارتی فرار کردی؟ سعی کردم دستهایم را از چنگال کفتارهایی که دورم بودند آزاد کنم اما فایده ای نداشت. گوگو چانه ام را محکم با دستش گرفت و گفت: تو چه مرگته من بهت جای خواب دادم،غذا، لباس، مواد، همه چیت رو رواله دیگه چه مرگته؟چی میخوای دیوونه؟! زیرلب گفتم:نمیتونم. سرش را به دهانم نزدیک کرد و پرسید:چی؟ مثل بچگی هایم زدم زیر گریه و جسورانه گفتم: من نمیتونم تو این کثافت کاریا به سازت برقصم. خنده روی لبهای کلفتش خشک شد و چهره اش برافروخته شد. و با اشاره اش پری رفت و از اتاق سرنگ و مواد آورد. دهنم به التماس بازشد: توروخدا گوگو... گلشیفته با سرعت آستینم را بالازد و گوگو مواد را داخل سرنگ کشید. جیغ کشیدم. اعظم جلوی دهانم را گرفت. سرنگ در دستان خشن گوگو به سرعت پایین آمد و در دستم فرو رفت. چند لحظه بعد روی زمین رهایم کردند و صدای چرخیدن کلید در قفلِ در، آخرین صدایی بود که شنیدم...