🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
به یکباره تمام نگاهها به سمت من برگشت.
همه از جاشون بلند شدند و به سمت من برگشتند.
نگاهم خیره شد به چهرهی آیدا
ذهنم سریع تصویر سه سال پیش رو جلوی چشمم زنده کرد.
توی مقایسه با سه سال پیش، لاغر شده بود و به همون نسبت قدش بلندتر به نظر میرسید.
چقدر چشای عسلیاش آرامش به وجودم منتقل میکرد.
به آرومی گفت: هستی...
نگاهم به داداش طاهای مضطرب و مارال نگران افتاد
نمیدونم چطوری با چه قدرت و نیرویی بیتوجه به هستی عاجزانهای که گفت، از کنارش رد شدم و حتی کلمهای به زبون نیاوردم.
دستم رو از حفاظ پلهها گرفتم تا نیوفتم.
هنوز پامو روی اولین پله نگذاشته بودم که صدای داداش رو شنیدم: هستی خانووووم.
به سمت داداش برگشتم
بهم گفت:
_رسم مهمون نوازی اینه خانومی اینکه از کنار مهمونی که برای دیدن تو اومده اینقدر راحت عبور کنی و حتی بهش سلامم ندی!
پوزخندی زدم خواستم بی توجه به اتاقم برم که صدای جدی مارال مانع شد: _هستی سرجات بایست.
نگاهی بهش کردم با صدای سردی گفتم: کاری داری باهام؟
به سمتم اومد بازومو توی دستش گرفت پشت سرش کشان کشان از پلهها پایین اومدم مقابلم ایستاد:
_آره... خواهری باهات کار دارم، میخوام چشاتو باز کنم.
هستی یه نگاه به این خونه بنداز هر گوشش یه خاطره است برای هممون ولی برای تو بیشتر از همه،
خاطراتی که تو با همین آدم ساختی،
امروز حتی از گفتن سلامم بهش خودداری کردی.
مگه تا چند روز پیش فریاد نمیزدی و از نبود آیدا گله نمیکردی؟
خب حالا آیدا اومده،
خدا دوباره فرستادش برات تا همدم تنهائیات باشه تا کی میخوای به این رفتارت ادامه بدی؟ چی شدی تو هستی؟...
هستی که من میشناختم قلبش با کینه هیچ پیوندی نداشت به خودت بیا... این تویی؟
دستمو از دستش بیرون کشیدم با چند قدم بلند خودمو رسوندم جلوی آیدا
سرتاپا نگاهی بهش انداختم. لبخندی زدم و گفتم: مثل اینکه خوش گذشته بهت خانوم رادمنش.
سری تکون دادم: خوش تیپتر شدی... جا افتادهتر شدی دیگه زیر چشمت گودی نمیبینم چشات برق اشک نداره...
به سمت مارال برگشتم:
ازم چی میخوای مارال... گذشت و بخشش؟
فراموش کردن؟
لبخند زدن و دوباره زندگی کردن؟
ازم قلب بی کینه میخوای هان؟
لبخند عصبیای زدم. دستمو به کمرم زدم:
ندارم... دیگه ندارم... نمیخوامم داشته باشم.
به سمت آیدا برگشتم: چرا ساکتی؟
حرف بزن دیگه، بگو از سفر طولانیت بگو...
ببینمت الان دیگه محکم و استوار شدی؟
دیگه هرگز اشک نمیریزی؟
سخت و سنگ شدی؟ ازهمه.ی مردا متنفری؟
فریاد زدم: به چه قیمتی؟
#پارت_523
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁