🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_۴۰
سعید کل روز را با خودش فکر کرد. از مهلت یه هفتهای که خان برای دستگیری سیاهپوش به او داده بود، دو روز گذشته بود. سیاهپوش بعد از اتفاق آن شب خودش را نشان نمیداد. بیرون کشیدنش از سوراخش هیچ راه حلی نداشت جز یکی! تنها نقشهای که به ذهنش میرسید بر اساس فرضیه خان در مورد ارتباط سیاهپوش و دلارام بود. هر چه بیشتر فکر میکرد کمتر به نتیجه میرسید و بیشتر به این نقشه متمایل میشد. هیچ تضمینی وجود نداشت که طی این مدت سیاهپوش خودش را نشان بدهد پس باید خودش او را از مخفیگاهش بیرون میکشید. وگرنه حالا حالاها نمیشد او را دستگیر کرد. سعید همه چیز را سنجیده بود. باید نقشهاش را با خان در میان میگذاشت اما کار راحتی نبود!
-میتونی بیای تو
سعید سر به زیر وارد اتاق شد
-سلام ارباب
خان دست در جیب رفت و آمد خدمه را از پنجره زیر نظر گرفته بود.
_سلام. خب! چی شد؟ به نتیجهای رسیدی؟
سعید نمیدانست از کجا باید شروع کند. خان به سمت سعید چرخید و به او خیره شد.
نگاه خیره خان، سعید را نگرانتر میکرد. تمام حواسش را به حرفهایش داد.
-بله قربان. راستش یه راهی به ذهنم رسیده که...خب من خیلی فکر کردم... به نظرمن... به نظرم این تنها راهیه که جواب میده.
خان حرکات سعید را زیر نظر گرفت و با سوءظن پرسید: و این راه چیه؟
-راستش خب...
-بدون ترس حرفتو بزن. اگه انقدر منو معطل نکنی عصبی نمیشم پس بگو!
سعید نفس عمیقی کشید و سر به زیر گفت: تو این مدت فهمیدم که شما به خانم دلارام علاقهمندید و این علاقه در طول مدتی که من در جریان قرار گرفتم به وضوح بیشتر شده. نقشه من برای گیر انداختن سیاهپوش در صورتی به کار میاد که در این مورد اشتباه نکنم.
خان چشمهایش را بسته بود. دندانهایش را روی هم فشار میداد. تا به حال کسی این گونه عشقش را به رخش نکشیده بود. برای لحظهای احساس ضعیف بودن کرد. به تندی نفسی کشید.
سعید سرش را پایین انداخته بود و به کفشهایش نگاه میکرد. سکوت خان که طولانی شد نگاه کوتاهی به خان انداخت که فکش را روی هم میفشرد
-ادامه بده
غرورش مانع شد که مستقیم بگوید؛ اما همین هم برای سعید کافی بود.
-اگه همونطور که گفتید اون مرد عاشق دلارام باشه با شنیدن خبر ازدواج شما خودشو نشون میده!...
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege